قصيده

غزلستان :: خاقانی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
مرد آن بود که از سر دردى قدم زند
درد آن بود که بر دل مردان رقم زند
آن را مسلم است تماشا به باغ عشق
کو خيمه نشاط به صحراى غم زند
وز بهر آنکه نيست شود هرچه هست اوست
ختم وجود بر سر کتم عدم زند
از دست عشق چون به سفالى شراب خورد
طعنه نخست در گهر جام جم زند
بيشى هر دو عالم بر دست چپ نهد
وانگه به دست راست بر آن بيش، کم زند
جايى که زلف جانان دعوى کند به کفر
گمره بود که در ره ايمان قدم زند
و آنجا که نور عارض او پرده برگرفت
تردامنى بود که دم از صبح دم زند
خاقانى اين سراب که داند که مردوار
زين خاکدان به بام جهان بر علم زند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید