در ستايش شروان شاه

غزلستان :: خاقانی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
صورت نمى بندد مرا کان شوخ پيمان نشکند
کام من اندر دل شکست اميد در جان نشکند
از خام کارى خوى او افغان کنم در کوى او
گر شحنه بدگوى او در حلقم افغان نشکند
گفتار من باد آيدش، خون ريختن داد آيدش
گر رنج من ياد آيدش عهد من آسان نشکند
تا هجر او سوزد جگر از صبر چون سازم سپر
دانى که دانم اين قدر کز موم سندان نشکند
زد نوک ناوک بر دلم تا خسته شد يک سر دلم
هم راضيم گر در دلم سرهاى پيکان نشکند
آن را که در کار آورد کارش ز رونق چون برد
کان کو به جان گوهر خرد حالى به دندان نشکند
زان غمزه کافر نشان اى شاه شروان الامان
آرى سپاه کافران جز شاه شروان نشکند
خاقانى ار خود سنجر است در پيش زلفش چاکر است
گر صبر او صد لشکر است الا به مژگان نشکند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید