در تهنيت عيد و مدح خاقان کبير ابوالمظفر اخستان بن منوچهر بن فريدون

غزلستان :: خاقانی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
چون صبح دم عيد کند نافه گشائى
بگشاى سر خم که کند صبح نمائى
آن جام صدف ده که بخندد چو رخ صبح
چون صبح نمود آن صدف غاليه سائى
در خمکده زن نقب که در طاق فلک صبح
هم نقب زد و مرغ بر آن داد گوائى
چون گشت صبا خوش نفس از مشک و مى صبح
خوش کن نفس از مشک و مى انگار صبائى
مرغ از گلو الحان ستا ساخت دم صبح
برساز ستا چاک زد اين سبز دوتائى
شو خوانچه کن از زهره دلان پيش که گيتى
رستى خورد از خوانچه زرين سمائى
چون خوانچه کنى تا ز سر گرسنه چشمى
از خوانچه گردون نکنى زله گدائى
چون خوانچه گردون که نوالت همه زهر است
نانت ز چه شيرين و تو چون تلخ ابائى
چون پوست فکند و ز دهان مهره برآورد
اين افعى پيچان که کند عمر گزائى
مى نوش کن و جرعه بر اين دخمه فشان ز آنک
دل مرده در اين دخمه پيروزه وطائى
بازيچه شمر گردش اين گنبد بازيچ
گر طفل نه اى سغبه بازيچه چرائي؟
جام است چو اشک خوش داود و همه بزم
مرغان سليمان و پرى روى سبائى
چون روى پرى بينى و آن سلسله زلف
تعويذ خرد گم کنى و سلسله خائى
بشکست نفس در گلوى بلبله، بس گفت
اى عقل چه درد سرى ، اى مى چه دوائى
آن لعل لعاب ازدهن گاو فرو ريز
تا مرغ صراحى کندت نغز نوائى
مجلس همه دريا و قدح ها همه ماهى است
درياکش از آن ماهى اگر مرد صفائى
از پيکر گاو آيد در کالبد مرغ
جان پريان، کز تن خم يافت رهائى
از گاو به مرغ آمد و از مرغ به ماهى
وز ماهى سيمين سوى دلهاى هوائى
ماه نو ما حلقه ابريشم چنگ است
در گوش نه آن حلقه چو در حلقه مائى
مى کش، مکش آسيب زمين و ستم چرخ
بى چرخ و زمين رقص کن انگار هبائى
اين هفت ده خاکى و نه شهر فلک را
قحط است و تو بر آخور سنگيش نپائى
نزل وعلف نيست نه در شهر و نه در ده
اينجا چه اميرى کني، آنجا چه گدائى
چون اسب تو را سخره گرفتند يکى دان
خشک آخور و تز سبزه چه در بند چرائى
در کاسه سر ديگ هوس پختن تو چند
هين باده خام آر و مکن خام درائى
بحران هوس جام چو بهرى برد از تو
زانک از سر سرسام هوا بر سر پائى
گر محرم عيدند همه کعبه ستايان
تو محرم مى باش و مکن کعبه ستائى
احرام که گيرى چو قدح گير که دارد
عريانى بيرون و درون لعل قبائى
کعبه چکنى با حجر الاسود و زمزم
ها عارض و زلف و لب ترکان سرائى
هم خدمت اين حلقه بگوشان ختن به
از طاعت آن کعبه نشينان ريائى
يا ميکده، يا کعبه و يا عشرت و يا زهد
اينجا نتوان کرد به يک دل دو هوائى
کو خيک براندوده به قير و ز درونش
تن عودى و مشکى شده دل نارى و مائى
بر زال سيه موى مشاطه شده چنگى
بر طفل حبش روى معلم شده نائى
بربط نگر آبستن و نالنده چو مريم
زاينده روحى که کند معجزه زائى
بر کاس رباب آخور خشک خر عيسى است
کز چار زبان مى کند انجيل سرائى
چنگ است به ديبا تنش آراسته تا ساق
وزساق به زير است پلاس، اينت مرائى
ناى است يکى مار که ده ماهى خردش
پيرامن نه چشم کند مار فسائى
دف حلقه تن و حلقه بگوش است همه تن
در حلقه سگ تازى و آهوى ختائى
خاقانى و بحر سخن و حضرت خاقان
لفظش صدف و اين غزلش در بهائى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید