مطلع سوم

غزلستان :: خاقانی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اين تويى کز غمزه غوغا در جهان انگيخته
نيزه بالا خون بدان مشکين سنان انگيخته
نقش زلفت بر رخ و نقش رخت در چشم من
بوستان از ابر و ابر از بوستان انگيخته
پرنيان خويى و ديباروى و از بخت من است
مارت از ديبا و خار از پرنيان انگيخته
آب و سنگم داده اى بر باد و من پيچان چو آب
سنگ در بر مى روم وز دل فغان انگيخته
از لبت چون گل شکر خواهم که دارى در جواب
زهر کان در سنبل است از ناردان انگيخته
دل گمان مى برد کز دست تو نتوان برد جان
داغ هجرت بين يقينى از گمان انگيخته
آه خاقانى شنو با زلف دود افکن بگوى
کاين چه دود است آخر از جان فلان انگيخته
کاروان عشق را بياع جان شد چشم او
دار ضرب شاه ز آن بياع جان انگيخته
داور امت جلال الدين، خليفه ذو الجلال
گوهر قدسى زکان کن فکان انگيخته
شاه مشرق، آفتاب گوهر بهراميان
صبح عدل از مشرق آن خاندان انگيخته
هيبتش تاج از سر مهراج هند انداخته
صولتش خون از دل طغماج خان انگيخته
قاهر کفار و باج از قاهره درخواسته
دافع اشرار و گرد از دامغان انگيخته
آسمان کوه زهره آفتاب کان ضمير
آفت هرچ آفتاب از کوه و کان انگيخته
ذات او مهدى است از مهد فلک زير آمده
ظلم دجالى ز چاه اصفهان انگيخته
گرگ ظلم از عدل او ترسان چو مار از چوب از آنک
عدل او مارى ز چوب هر شبان انگيخته
فرامنش طوطى از خزران برآورده چنانک
جر امرش جره باز از مولتان انگيخته
ذاتش از نور نخستين است و چون صور پسين
صورت انصاف در آخر زمان انگيخته
بل که تا حکمش دميده صور عدل اندر جهان
از زمين ملک صد نوشيروان انگيخته
نيل تيغش چون سکاهن سوخته خيل خزر
لاجرم هندوستان ز آن، دودمان انگيخته
از حد هندوستان گر پيل خيزد طرفه نيست
طرفه پيلى کز خزر هندوستان انگيخته
در يد بيضاش ثعبان از کمند خيزران
خصم را ضيق النفس زان خيزران انگيخته
حاسدش در حسرت اقبال و با کام دلش
صدمه ادبار خسف از خان و مان انگيخته
خاک سارى را چو آتش طالع چون ماربخت
داده جوع الکلب و درخوان قحط نان انگيخته
هود همت شهرياري، نوح دعوت خسروى
صرصر از خزران و طوفان از الان انگيخته
هيبت او مالک آئين وزبانى خاصيت
دوزخ از دربندو ويل از شابران انگيخته
گشته شروان شيروان لابل شرفوان از قياس
صورت بغداد و مصر از خيروان انگيخته
هم خليفه مصر و بغداد است هم فيض کفش
دجله از سعدون و نيل از گردمان انگيخته
لشکرى ديده شبيخون برده بر ديوان روس
از کمين غرشت شير سيستان انگيخته
جوشش کوسش که نالد چون گوزن از پوست گرگ
حيض خرگوش از تن شير ژيان انگيخته
شبروى کرده کلنگ آسا همه شاهين دلان
چون قطا سيمرغ را از آشيان انگيخته
رانده تا دامان شب چون شب ز مه بر جيب چرخ
جادو آسا يک قواره از کتان انگيخته
صبحگه چون صبح شمشير آخته بر کافران
تا به شمشير از همه گرد هوان انگيخته
زهره چون بهرام چوبين باره چوبين به زير
آهنين تن باره چون باد خزان انگيخته
هر يکى اسفنديارى در دژ روئين درع
از سر دريا غبار هفت خوان انگيخته
بابک از تيغ و خليفه از سنان در کارزار
جوش جيش از اردشير بابکان انگيخته
برکشيده تيغ اسد چون افتاب اندر اسد
در تموز از آه خصمان مهرگان انگيخته
در جزيره رانده يک دريا ز خون روسيان
موج از آن درياى خون کوه کلان انگيخته
کشتى از بس زار گشته کشت زارى گشته لعل
سر دروده وز درون آواز امان انگيخته
کشته يک نيم و گريزان خسته نيمى رفته باز
مرگشان تب ها ز جان ناتوان انگيخته
تا به ديگ مغز خود خود را مزورها پزند
ار سرشک نو زرشک رايگان انگيخته
از فزع کف بر سر دريا گمان برده که هست
ز آهنين اسب آتشين برگستوان انگيخته
رايت شاه اخستان کانا فتحنا يار اوست
در جهان آوازه شادى رسان انگيخته
از سر کفار روس انگيخته گردى چنانک
از سران روم شاه الب ارسلان انگيخته
يک دو روز اين سگ دلان انگيخته در شيرلان
شورشى کارژنگ در مازندران انگيخته
سهم شاه انگيخته امروز در دربند روس
شورشى کان سگ دلان در شيرلان انگيخته
پيش تخت خسرو موسى کف هارون زبان
اين منم چون سامرى سحر از بيان انگيخته
عنصرى کو يا معزى يا سنائى کاين سخن
معجز است از هر سه گرد امتحان انگيخته
تا جهان پير جوان سيماست، باد اندر جهان
راى پيرش را مدد بخت جوان انگيخته
تا طراز ملک را نام است نامش باد و بس
بر طراز ملک، نقش جاودان انگيخته
فر او بر هفت بام و چار ديوار جهان
کارنامه هشت بنيان جنان انگيخته



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید