مطلع سوم

غزلستان :: خاقانی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
باز از تف زرين صدف، شد آب دريا ريخته
ابر نهنگ آسا ز کف، لولوى لالا ريخته
شاه يک اسبه بر فلک خون ريخت دى را نيست شک
اينک سلاحش يک به يک، در قلب هيجا ريخته
با شاخ سرو اينک کمان، با برگ بيد اينک سنان
آيينه برگستوان، گرد شمرها ريخته
ديده مهى برخوان دي، بزغاله پر زهر وى
زانجا برون آورده پي، خون وى آنجا ريخته
از چاه دى رسته به فن، اين يوسف زرين رسن
وز ابر مصرى پيرهن، اشک زليخا ريخته
آن يوسف گردون نشين، عيسى پاکش هم قرين
در دلو رفته پيش ازين، آبش به صحرا ريخته
زرين رسن ها بافته، در دلو از آن بشتافته
ره سوى دريا يافته، تلخاب دريا ريخته
چو يوسف از دلو آمده، در حوت چون يونس شده
از حوت دندان بستده، بر خاک غبرا ريخته
رنگ سپيدى بر زمين، از سونش دندانش بين
سوهان بادش پيش ازين، بر سبز ديبا ريخته
زان پيش کز مهر فلک، خوان بره اى سازد ملک
ابر اينک افشانده نمک، وز چهره سکبا ريخته
برق است و ابر درفشان، آيينه و پيل دمان
بر نيلگون چرخ از دهان، عاج مطرا ريخته
در فرش عاج اينک نهان، سبزه چو نيلى پرنيان
بر پرنيان صد کاروان، از مشک سارا ريخته
پيل است در سرما زبون، پيل هواى نيلگون
آتش ز کام خود برون، هنگام سرما ريخته
کافور و پيل اينک بهم، پيل دمان کافوردم
کافور هندى در شکم، بر دفع گرما ريخته
پيل آمد از هندوستان، آورده طوطى بى کران
اينک به صحرا زين نشان طوطى است مانا ريخته
خيل سحاب از هر طرف رنگين کمان کرده به کف
باران چو تيرى بر هدف، دست توانا ريخته
آن تير و آن رنگين کمان، طغراى نوروز است هان
مرغان دل و عشاق جان، بر آل طغرا ريخته
توقيع خاقان از برش، از صح ذلک زيورش
گوئى ز جود شه برش، گنجى است پيدا ريخته
خاقان اکبر کآسمان، بوسد زمينش هر زمان
بر فر وقدش فرقدان، سعد موفا ريخته
داراى گيتى داوري، خضر سکندر گوهرى
عادل تر از اسکندري، کو خون دارا ريخته
عالم به اقطاع آن او، نزل بقا بر خوان او
فيض رضا بر جان او ايزد تعالى ريخته
تا خسرو شروان بود، چه جاى نوشروان بود؟
چون ارسلان سلطان بود، گو آب بغرا ريخته
اى قبله انصار دين، سالار حق، سردار دين
آب از پى گلزار دين، از روى و دنيا ريخته
اى گوهر تاج سران، ذات تو تاج گوهران
آب نژاد ديگران، يا برده اى يا ريخته
اى چتر ظلم از تو نگون، وز آتش عدلت کنون
بر هفت چتر آبگون، نور مجزا ريخته
کلکت طبيب انس و جان، ترياق اکبر در زبان
صفرائيى ليک از دهان، قى کرده سودا ريخته
تيغت در آب آذر شده، چرخ و زمين مظهر شده
دودش به بالا برشده، رنگش به پهنا ريخته
از تيغ نور افزاى تو، وز رخش صور آواى تو
بر گرز طور آساى تو، نور تجلى ريخته
ز آن رخش جوزا پار دم، چون جو زهر بربسته دم
گلگون چرخ افکنده سم، شب رنگ هرا ريخته
تير تو تنين دم شده، زو درع زال از هم شده
بل کوه قاف اخرم شده، منقار عنقا ريخته
ميغ در افشانت به کف، تيغ درخشانت ز تف
هست آتش دوزخ علف، طوفان بر اعدا ريخته
اين چرخ نازيبا لقب، از دست بوست کرده لب
شيرين تر از اشک سرب، از چشم بينا ريخته
تيغ تو عذراى يمن، در حله چينيش تن
چون خرده در عدن، بر تخت مينا ريخته
عذرات شد جفت ظفر، زان حله دارد لعل تر
آن خون بکرى را نگر، بر جسم عذرا ريخته
تا در يمينت يم بود، بحر از دوقله کم بود
بل کآنهمه يک نم بود، از مشک سقا ريخته
ديوار مشرق را نگر، خشت زر آمد قرص خور
چون دست توست آن خشت زر، زر بى تقاضا ريخته
بل خشت زرين ز آن بنان، در خوى خجلت شد نهان
چون خشت گل در آبدان، از دست بنا ريخته
بخت حسودت سرزده، شرب طرب ضايع شده
طفلى است در روى آمده، وز کف منقا ريخته
خاک درت را هر نفس، بر آب حيوان دسترس
خصم تو در خاک هوس، تخم تمنا ريخته
کيد حسود بد نسب، با چون تو شاه دين طلب
خارى است جفت بولهب، در راه طاها ريخته
خصم از سپاهت ناگهي، جسته هزيمت را رهى
چون جسته از نقب ابلهي، جان برده کالا ريخته
خاک عراق است آن تو، خاص از پى فرمان تو
نوشى است آن بر جان تو، از جام آبا ريخته
مگذار ملک آرشي، در دست مشتى آتشى
خوش نيست گرد ناخوشي، بر روى زيبا ريخته
اى بر ز عرشت پايگه، بر سر کشان رانده سپه
در چشم خضر از گرد ره، کحل مسيحا ريخته
تيغت همه تن شد زبان، با دشمنت گفت از نهان
کاى هم به من در يک زمان، خون تو حاشا ريخته
الحق نهنگ هندويي، دريا نماى از نيکويى
صحنش چو آب لولويي، از چشم شهلا ريخته
هم سال آدم آهنش، در حله آدم تنش
آن نقطه بر پيراهنش، چون شير حوا ريخته
از هند رفته در عجم، ايران زمين کرده ارم
بر عاد ظلم از باد غم گرد معادا ريخته
چون مريم از عصمتکده رفته مسيحش آمده
نخل کهن زو نو شده، وز نخل خرما ريخته
اى حاصل تقويم کن، جانت رصد ساز سخن
خصمت چو تقويم کهن فرسوده و اجزا ريخته
باد از رصد ساز بقا، تقويم عمرت بى فنا
بر طالعت رب السما، احسان والا ريخته
چتر تو با نصرت قرين، چون سعد و اسما همنشين
اسماء حق سعد برين، بر سعد و اسما ريخته
حرز سپاهت پيش و پس، اسماء حسنى باد و بس
بر صدر اسما هر نفس انوار اسما ريخته
با بخت بادت الفتي، خصم تو در هر آفتى
از ذوالفقارت اى فتى خونش مفاجا ريخته
لشکر گهت بر حاشيت، گوگرد سرخ از خاصيت
بر تو ز گنج عافيت عيش مهنا ريخته
خاک درت جيحون اثر، شروان سمرقند دگر
خاک شماخى از خطر، آب بخارا ريخته
از لفظ من گاه بيان، در مدحت اى شمع کيان
گنجى است از سمع الکيان، در سمع دانا ريخته
امروز صاحب خاطران، نامم نهند از ساحران
هست آبروى شاعران، زين شعر غرا ريخته
بر رقعه نظم دري، قائم منم در شاعرى
با من بقايم عنصري، نرد مجارا ريخته



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید