هنگام عبور از مداين و ديدن طاق کسرى

غزلستان :: خاقانی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
هان اى دل عبرت بين از ديده نظر کن هان
ايوان مدائن را آيينه عبرت دان
يک ره ز ره دجله منزل به مدائن کن
وز ديده دوم دجله بر خاک مدائن ران
خود دجله چنان گريد صد دجله خون گويى
کز گرمى خونابش آتش چکد از مژگان
بينى که لب دجله کف چون به دهان آرد
گوئى ز تف آهش لب آبله زد چندان
از آتش حسرت بين بريان جگر دجله
خود آب شنيدستى کاتش کندش بريان
بر دجله گرى نونو وز ديده زکاتش ده
گرچه لب دريا هست از دجله زکات استان
گر دجله درآموزد باد لب و سوز دل
نيمى شود افسرده، نيمى شود آتش دان
تا سلسله ايوان بگسست مدائن را
در سلسله شد دجله، چون سلسله شد پيچان
گه گه به زبان اشک آواز ده ايوان را
تا بو که به گوش دل پاسخ شنوى ز ايوان
دندانه هر قصرى پندى دهدت نو نو
پند سر دندانه بشنو ز بن دندان
گويد که تو از خاکي، ما خاک توايم اکنون
گامى دو سه بر مانه و اشکى دو سه هم بفشان
از نوحه جغد الحق مائيم به درد سر
از ديده گلابى کن، درد سر ما بنشان
آرى چه عجب دارى کاندر چمن گيتى
جغد است پى بلبل، نوحه است پى الحان
ما بارگه داديم، اين رفت ستم بر ما
بر قصر ستم کاران تا خود چه رسد خذلان
گوئى که نگون کرده است ايوان فلک وش را
حکم فلک گردان يا حکم فلک گردان
بر ديده من خندى کاينجا ز چه مى گريد
گريند بر آن ديده کاينجا نشود گريان
نى زال مدائن کم از پيرزن کوفه
نه حجره تنگ اين کمتر ز تنور آن
دانى چه مدائن را با کوفه برابر نه
از سينه تنورى کن وز ديده طلب طوفان
اين است همان ايوان کز نقش رخ مردم
خاک در او بودى ديوار نگارستان
اين است همان درگه کورا ز شهان بودى
ديلم ملک بابل، هندو شه ترکستان
اين است همان صفه کز هيبت ار بردى
بر شير فلک حمله، شير تن شاد روان
پندار همان عهد است از ديده فکرت بين
در سلسله درگه، در کوکبه ميدان
از اسب پياده شو، بر نطع زمين رخ نه
زير پى پيلش بين شه مات شده نعمان
نى نى که چو نعمان بين پيل افکن شاهان را
پيلان شب و روزش گشته به پى دوران
اى بس پشه پيل افکن کافکند به شه پيلى
شطرنجى تقديرش در ماتگه حرمان
مست است زمين زيرا خورده است بجاى مى
در کاس سر هرمز خون دل نوشروان
بس پند که بود آنگه بر تاج سرش پيدا
صد پنو نوست اکنون در مغز سرش پنهان
کسرى و ترنج زر، پرويز و به زرين
بر باد شده يکسر، با خاک شده يکسان
پرويز به هر بزمى زرين تره گستردى
کردى ز بساط زر زرين تره را بستان
پرويز کنون گم شد، زان گمشده کمتر گو
زرين تره کو برخوان؟ روکم ترکوا برخوان
گفتى که کجار رفتند آن تاجوران اينک
ز ايشان شکم خاک است آبستن جاويدان
بس دير همى زايد آبستن خاک آرى
دشوار بود زادن، نطفه ستدن آسان
خون دل شيرين است آن مى که دهد رزبن
ز آب و گل پرويز است آن خم که نهد دهقان
چندين تن جباران کاين خاک فرو خورده است
اين گرسنه چشم آخر هم سير نشد ز ايشان
از خون دل طفلان سرخاب رخ آميزد
اين زال سپيد ابرو وين مام سيه پستان
خاقانى ازين درگه دريوزه عبرت کن
تا از در تو زين پس دريوزه کند خاقان
امروز گر از سلطان رندى طلبد توشه
فردا ز در رندى توشه طلبد سلطان
گر زاده ره مکه تحقه است به هر شهرى
تو زاد مدائن بر سبحه ز گل سلمان
اين بحر بصيرت بين بى شربت ازو مگذر
کز شط چنين بحرى لب تشنه شدن نتوان
اخوان که ز راه آيند آرند ره آوردى
اين قطعه ره آورد است از بهر دل اخوان
بنگر که در اين قطعه چه سحر همى راند
مهتوک مسيحا دل، ديوانه عاقل جان



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید