در عزلت و قناعت و بى طمعى

غزلستان :: خاقانی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
زين بيش آبروى نريزم براى نان
آتش دهم به روح طبيعى به جان نان
خون جگر خورم نخورم نان ناکسان
در خون جان شوم نشوم آشناى نان
با اين پلنگ همتى از سگ بتر بوم
گر زين سپس چو سگ دوم اندر قفاى نان
در جرم ماه و قرصه خورشيد ننگرم
هرگه که ديدها شودم رهنماى نان
از چشم زيبق آرم و در گوش ريزمش
تا نشنوم ز سفره دو نان صلاى نان
گفتم به ترک نان سپيد سيه دلان
هل تا فناى جان بودم در فناى نان
نانشان چو برف ليک سخنشان چو ز مهرير
من زاده خليفه نباشم گداى نان
آن را دهند گرده که او گرد گو دويد
من کيمياى جان ندهم در بهاى نان
چون آب آسيا سر من در نشيب باد
گر پيش کس دهان شودم آسياى نان
از قوت در نمانم گو نان مباش از آنک
قوتى است معده حکما را وراى نان
چون آهوان گيا چرم از صحن هاى دشت
انديک نگذرم به در ده کياى نان
تا چند نان و نان که زبانم بريده باد
کآب اميد برد اميد عطاى نان
آدم براى گندمى از روضه دور ماند
من دور ماندم از در همت براى نان
آدم ز جنت آمد و من در سقر شدم
او در بلاى گندم و من در بلاى نان
يارب ز حال آدم ورنج من آگهى
خود کن عتاب گندم و خود ده جزاى نان
تا کى ز دست ناکس و کس زخمها زنند
بر گردهاى ناموران گردهاى نان
نانم نداد چرخ ندانم چه موجب است
اى چرخ ناسزا نبدم من سزاى نان
بر آسمان فرشته روزى به بخت من
منسوخ کرد آيت رزق از اداى نان
خاقانيا هوان و هوا هم طويله اند
تا نشکنند قدر تو، بشکن هواى نان
نانى که از کسان طلبى بر خدا نويس
کاخر خداى جانت به از کدخداى نان



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید