در شکايت از روزگار

غزلستان :: خاقانی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
عافيت را نشان نمى يابم
وز بلاها امان نمى يابم
مى پرم مرغ وار گرد جهان
هيچ جا آشيان نمى يابم
نيست شب کز رخ و سرشک بهم
صد بهار و خزان نمى يابم
دل گم گشته را همى جويم
سالها شد نشان نمى يابم
خوارش افکند مى به خاک چه سود
راه بر آسمان نمى يابم
دولت اندر هنر بسى جستم
هر دو در يک مکان نمى يابم
گوئيا آب و آتشند اين دو
که به هم صلحشان نمى يابم
زين گرانمايه نقد کيسه عمر
حاصل الا زيان نمى يابم
بخت اگر آسمانى است چرا
بر خودش پاسبان نمى يابم
بهر نوزادگان خاطر خويش
بخت را دايگان نمى يابم
خوان جان ساختن چه سود که من
به سزا ميهمان نمى يابم
زاغ حرص و هماى همت را
ريزه و استخوان نمى يابم
خويشتن خوار کرده ام چو مور
چه توان کرد نان نمى يابم
چون نترسم که در نشيمن ديو
هيچ تعويذ جان نمى يابم
بس سبع خانه اس است کاندر وى
همدمى ايرمان نمى يابم
يک جهان آدمى همى بينم
مردمى در ميان نمى يابم
دشمنان دست کين برآوردند
دوستى مهربان نمى يابم
هم به دشمن درون گريزم از آنک
يارى از دوستان نمى يابم
عهد ياران باستانى را
تازه چون بوستان نمى يابم
همه فرعون و گرگ پيشه شدند
من عصا و شبان نمى يابم
ز آن نمط کارزوى خاقانى است
جاى جز بر کران نمى يابم
در زمانه پناه خويش الا
در شاه جهان نمى يابم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید