هنگام حبس در عزلت و قناعت و تخلص به مدح خاتم انبياء

غزلستان :: خاقانی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
هر صبح پاى صبر به دامن درآورم
پرگار عجز، گرد سر و تن درآورم
از عکس خون قرابه پر مى شود فلک
چون جرعه ريز ديده به دامن درآورم
هر دم هزار بچه خونبن کنم له خاک
چون لعبتان ديده به زادن درآورم
از زعفران چهره مگر نشره اى کنم
کآبستنى به بخت سترون درآورم
دانم که دهر، خط بلا بر سرم کشيد
داند که سر به خط بلا من درآورم
چون آه آتشين زنم از جان آهنين
سيماب وش گداز به آهن درآورم
غم در جگر زد آتش برزين مرا و من
از آب ديده دجله به برزن درآورم
غم بيخ عمر مى برد و من به برگ آنک
دستى به شاخ لهو به صد فن درآورم
طوفانم از تنور برآمد چه سود از آنک
دامن چو پيرزن به نهنبن درآورم
شد روز عمر ز آن سوى پيشين و روى نيست
کاين روز رفته باز به روزن درآورم
با من فلک به کين سياوش و من ز عجز
اسبى ز نى به حرب تهمتن درآورم
چون کوه خسته سينه کنندم به جرم آنک
فرزند آفتاب به معدن درآورم
از جور هفت پرده ازرق به اشک لعل
طوفان به هفت رقعه ادکن درآورم
از کشت زار چرخ و زمين کاين دو گاو راست
يک جو نيافتم که به خرمن درآورم
از چنگ غم خلاص تمنى کنم ز دهر
کافغان بناى و حلق چو ارغن درآورم
چون زال، بسته قفسم نوحه زان کنم
تا رحمتى به خاطر بهمن درآورم
نى نى که با غم است مرا انس لاجرم
مريم صفت بهار به بهمن درآورم
نشگفت اگر چو آهوى چين مشک بردهم
چون سر بخورد سنبل و بهمن درآورم
چون دم برآرم از سر زانو به باغ غم
از شاخ سدره مرغ نوازن درآورم
زانو کنم رصدگه و در بيع خان جان
صد کاروان درد معين درآورم
غم بختى اى است توسن و من يار کاروان
از خان بى پشت بختى توسن درآورم
دل تنگ تر ز ديده سوزن شده است و من
بختى غم به ديده سوزن درآورم
غم تخم خرمى است که در يک دل افکنم
دردى است جنس مى که ز يک دن درآورم
عنقاى مغربم به غريبى که بهر الف
غم را چو زال زر به نشيمن درآورم
در گلشن زمانه نيابم نسيم لطف
دود از سموم غصه به گلشن درآورم
فقر است پير مائده افکن که نفس را
بر آستان پير ممکن درآورم
آب حيات از آتش گلخن دمد چو باد
گر نفس خاک پاش به گلخن درآورم
آرى ز هند عود قمارى برم به روم
گر حمل ها به هند ز روين درآورم
چندى نفس به صفه اهل مصفا زدم
يک چند پى به دير برهمن درآورم
چون کار عالم است شتر گربه من به کف
گه سجده گاه ساغر روشن درآورم
از هزل و جد چو طفل بنگزيردم که دست
گاهى به لوح و گه به فلاخن درآورم
جنسى نماند پس من و رندان که بهر راه
چون رخش نيست پاى به کودن درآورم
آهوى مشک نيست چه چاره ز گاو و بز
کز هر دو برگ عنبر و لادن درآورم
چون چرخ سرفکنده زيم گرچه سرورم
آغوش از آن به خاک فروتن درآورم
دشمن مرا شکسته کند دوست دارمش
حاشا که من شکست به دشمن درآورم
تهديد تيغ مى دهد آوخ کجاست تيغ
تا چون حليش دست به گردن درآورم
کانرا که تيشه رخنه کند فضل کان نهم
رخنه چرا به تيشه کان کن درآورم
در ديولاخ آز مرا مسکن است و من
خط فسون عقل به مسکن درآورم
همت شود حجاب ميان من و نظر
گر من نظر به عالم ريمن درآورم
آسيمه سر چو گاو خراسم که چشم بند
نگذاردم که چشم به روغن درآورم
در رنگ و بوى دهر نپيچم که ره روم
ارقم نيم که يال به چندان درآورم
من نامه بر کبوتر راهم ز همرهان
باز اوفتم چو ديده به ارزن درآورم
گر خاص قرب حق نشوم واثقم بدانک
رخت امان به خلد مزين درآورم
جان و دل و خرد برسانم به باغ خلد
آخر مثلثى به مثمن درآورم
چون خرمگس ز جيفه و خس طعمه چون کنم
نحلم که روزى از گل و سوسن درآورم
چون قوتم آرزو کند از گرم و سرد چرخ
بر خوان جان دو نان ملون درآورم
با آنکه قانعم چو سليمان ز مهر و ماه
نان ريزه ها چو مور به مکمن درآورم
نسرين را به خوشه پروين بپرورند
تا من به خون دو مرغ مسمن درآورم
مرد توکلم، نزنم درگه ملوک
حاشا که شک به بخشش ذو المن درآورم
آن کس که داد جان، ندهد نان؟ بلى دهد
پس کفر باشد ار به دل اين ظن درآورم
چون موسيم شجر دهد آتش چه حاجت است
کآتش ز تيه وادى ايمن درآورم
گردون ناکس ار نخرد فضل من رواست
نقصى چرا به فضل مبرهن درآورم
بهرام وار گر به من آرند دوکدان
غارت چرا به تيغ و به جوشن درآورم
ز آن غم که آفتاب کرم مرد برق وار
شب زهره را چو رعد به شيون درآورم
اين پيرزن هنوز عروس کرم نزاد
پس سر چرا به خطبه اين زن درآورم
گفتم به ترک مدح سلاطين، مبين از آنک
سحر مبين به شعر مبين درآورم
کو شه طغان جود؟ که من بهر اتمکى
پيشش زبان به گفتن سن سن درآورم
خاقانى مسيح دمم پس به تيغ نطق
همچون کليم رخنه الکن درآورم
بهر دو نان ستايش دو نان کنم؟ مباد
کآب گهر به سنگ خماهن درآورم
چون موى خوک در زن ترسا بود چرا
تار رداى روح به درزن درآورم
هم نعت حضرت نبوى کان نکوتر است
کاين لعل هم به طوق و به گردن درآورم
کحال دانشم که برند اختران به چشم
کحل الجواهرى که به هاون درآورم
گفتم روم به مکه و جويم در آن حرم
گنجى که سر به حصن محصن درآورم
چون نيست وجه زر نکنم عزم مکه باز
جلباب نيستى به سر و تن درآورم
تبريز غم فزود مرا آرزوم هست
کاين غم به ارزروم و به ارمن درآورم
خوش مقصدى است ار من و خوش مامن ارزروم
من رخت دل به مقصد و مامن درآورم
چون مور ساز خانه به اخلاط درکشم
چون مرغ برگ دانه به ارزن درآورم
منت برد عراق و رى از من بدين دو جاى
بحرى ز نظم و نثر مدون درآورم
بس شکر کز منيژه و گيوم رسد که من
شمعى به چاه تيره بيژن درآورم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید