اين قصيده بر بديهه در ساحل باکو به نزديک آتش خودسوز در وصف شکار کردن خاقان اکبر منوچهر شروان شاه

غزلستان :: خاقانی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
در پرده دل آمد دامن کشان خيالش
جان شد خيال بازى در پرده وصالش
بود افتاب زردى کان روز رخ در آمد
صبح دو عيد بنمود از سايه هلالش
چون صبح خوش بخنديد از بيست و هشت لؤلؤ
من هست نيست گشتم چون سايه در جمالش
چشمش ز خواب و غمزه زنبور سرخ کافر
شهد سپيد در لب، موم سياه خالش
آن خال نيم جو سنگ از نقطه زره کم
بر نقطه حلقه گشته زلف زره مثالش
دل خاک پاى او شد شستم به هفت آبش
جان صيد زلفش آمد ديدم به هفت حالش
يار از برون پرده بيدار بخت بر در
خاقانى از درون سو هم خوابه خيالش
گه دست بوس کردم گه ساعدش گزيدم
لب خواستم گزيدن ترسيدم از ملالش
از گرد جيش خسرو وز خون وحش صحرا
مشکين زره قبايش، رنگين سپر قذالش
ديدم که سرگران بود از خواب و صيد کرده
از صيدگاه خسرو کردم سبک سؤالش
گفتم بديدى آخر رايات کهف امت
و آن مهد جاى مهدى چتر فلک ظلالش
وآن عمر خوار دريا و آن روزه دار آتش
چون معتکف برهمن، نه قوت و نه منالش
وان تيغ شاه شروان آتش نماى دريا
دريا شده غريقش، آتش شده زگالش
گفتا که چند شب من و دولت بهم نخفتيم
اندر رکاب خسرو در موکب جلالش
از بوى مشک تبت کان صحن صيد گه راست
آغشته بود با خاک از نعل بور و چالش
رخسار بحر ديدم کز حلق شرزه شيران
گل گونه دادى از خون شاه فلک فعالش
بل غرقه آب دريا در گوهر حسامش
بل آب زهره شيران در آتش قتالش
شه بر کنار دريا زان صيد کرد يعنى
لب تشنه بود بحر و بود آمدن محالش
آهيخ تيغ هندى چون چشمه مصفى
تا بحر گشت سيراب از چشمه زلالش
مصروع بود دريا کف بر لب آوريده
آمد سنان خسرو، بنوشت حرز حالش
يک هفته ريخت چندان خون سباع کز خون
هفتم زمين ملا شد بگرفت از آن ملالش
در مرکز مثلث بگرفت ربع مسکون
فرياد اوج گردون از تيغ مه صقالش
چون آفتاب هر سو پيکان آتش افشان
جوزاى شاه يعنى دست سخا سگالش
سر بر سر کمانش آورده چرخ چندان
کز دور قاب قوسين ديدند در شمالش
ز آن سان که روز مجلس در خلعتى که بخشد
ز اطلس بطانه سازد پروانه نوالش
بر شخص شرزه شيران از خون قباى اطلس
مقراض وش بريدى مقراضه نصالش
چون در اسد رسيدى چون سنبله سنان کش
از ضربت الف سان کردى چو سين و دالش
درياى گندنا رنگ از تيغ شاه گل گون
لعل پيازى از خون يک يک پشيز والش
سوفار وش ز حيرت وحشى دهان گشاده
شه چون زبان خنجر کرده به تير لالش
اجسام وحش گشته ز ارواح خالى السير
از تيغ شه که دين را سعد است ز اتصالش
تشريف ضربت او ارواح وحشيان را
تعليم شکر دادى هنگام انفصالش
از دور تيغ خسرو چون سبزه وش نمودى
گستاخ پيش رفتى هم گور و هم غزالش
آهو نخورده سبزه، سبزه بخوردى او را
انسى شدى چو دادى از وحشى انتقالش
چه فخر بال شه را از صيد گور و آهو
کز صيد شير گردون هم عار داشت بالش
گر خاک صيد گاهش بگذارد آسمان ها
بهر حنوط رضوان تحفه برد شمالش
صيدى چنين که گفتم و اقبال صيدگه را
شعرى زننده قرعه سعد السعود فالش
دوشيزگان جنت نظاره سوى مردى
کابستن ظفر شد تيغ قضا جدالش
گفتند آنک آنک کيخسرو زمانه
در زين سمند رستم، در کف کمند زالش
مختار خلق عالم خاقان اکبر آمد
کارحام دهر خشک است از زادن همالش
شاهى که در دو عالم طغراى مملکت را
هست از خط يد الله توقيع لايزالش
شاهى است سايس دين نورى است سايه حق
تاييد حق تعالى کرده ندا تعالش
ز آن جام کوثر آگين جمشيد خورده حسرت
ز آن رمح اژدها سر ضحاک برده مالش
يارب که آب دريا چون نفسرد ز خجلت
چون بيند اين عواطف بيرون ز اعتدالش
دريا ز شرم جودش بگريختى چو زيبق
اما چهار ميخ است آنک زمين عقالش
گوئى سرشک شور است از چشم چرخ دريا
کز هيبت بلارک شه نيست صبر و هالش
يا از مسام کوه است آب خوى خجالت
کاندر خور ملک نيست ايثار گنج و مالش
روح القدس براقش وز قدر هيکل او
خورشيد ميخ زر است اندر پى نعالش
قطب فلک رکابش هست از کمال رتبت
جرم سهيل آمد چرم از پى دوالش
اى شاه عرش هيبت، خورشيد صبح رايت
چترت هماى نصرت و آفاق زير بالش
دهر است پير مردى زال عقيم دنيا
چون بادريسه يک چشم اين زال بد فعالش
شد پيرمرد رامت زال از پى طراوت
شد بادريسه پستان آن سال خورده زالش
چون تاردق مصرى در دق مرگ خصمت
نالان چو نيل مصر است از ناله تن چو نالش
مه شد موافق او در دق بدين جنايت
هر سال در خسوفى کرد آسمان نکالش
گر داشت خصم نارى چون نار صد زبانى
چون خاک شد فسرده چون باد شد مجالش
افسرده شده ور اکنون خواهد ز تيغت آتش
هم کاسه سر او خواهد شدن سفالش
جاسوس توست بر خصم انفاس او چو در شب
غماز دزد باشد هم عطسه هم سعالش
هر که از طريق نخوت آمد به دار ملکت
ديد اين شرف که دارى ز آن نقد شد وبالش
در تو کجا رسد کس چون موسى اندر آتش
کز دور حاصلى نه جز برق و اشتعالش
هر کو به کيل يا کف هست آفتاب پيماى
از آفتاب نايد يک ذره در جوالش
خورشيد کز ترفع دنبال قطب دارد
چون راستى نبيند کژ سر کند زوالش
اى گوهر کمالت مصباح جان آدم
خورشيد امر پخته در شش هزار سالش
خاقانى از ثنايت نو ساخت خوان معنى
کو ميزبان نطق است وين ديگران عيالش
خاک در تو بادا از خوان آسمان به
صدر تو عرش رفعت، جنت صف نعالش
فرمانت حرز توحيد اندر ميان جان ها
جان بر ميان زمانه از بهر امتثالش
از بندگان صدرت شاهان سپر فکنده
قيصر کم از يماکش، سنجر کم از نيالش
تا آل مصطفى را ز ايزد درود باشد
بر تو درود بادا از مصطفى و آلش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید