مطلع سوم

غزلستان :: خاقانی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
تا غبار از چتر شاه اختران افشانده اند
فرش سلطانيش در برتر مکان افشانده اند
شحنه نوروز نعل نقره خنگش ساخته است
هر زرى کاکسير سازان خزان افشانده اند
رسته چون يوسف ز چاه و دلو پيشش ابر و صبح
گوهر از الماس و مشک از پرنيان افشانده اند
در رکابش هفت گيسودار و شش خاتون رديف
بر سرش هر هفت و شش عقد جمان افشانده اند
بيست و يک پيکر که از صقلاب دارد خيلتاش
گرد راه خيل او تا قيروان افشانده اند
تا که شد نوروز سلطان فلک را ميزبان
عاملان طبع جان بر ميزبان افشانده اند
تا که آن سلطان به خوان ماهى آمد ميهمان
خازنان بحر در بر ميهمان افشانده اند
وز براى آنکه ماهى بى نمک ندهد مزه
ابر و باد آنک نمک ها پيش خوان افشانده اند
گر بدى مه بر زمين مرده از بهر حنوط
توده کافور و تنگ زعفران افشانده اند
ور مزاج گوهران را از تناسل بازداشت
طبع کافورى که وقت مهرگان افشانده اند
خورد خواهد شاهد و شاه فلک محرور وار
آن همه کافور کز هندوستان افشانده اند
تا جهان ناقه شد از سرسام دى ماهى برست
چار مادر بر سرش توش و توان افشانده اند
باز نونو در رحم هاى عروسان چمن
نطفه روحانيان بين کز نهان افشانده اند
مغز گردون را زکام است از دم باد شمال
کابهاش از مغز بر شاخ جوان افشانده اند
چشم دردى داشت بستان کز سر پستان ابر
شير بر اطراف چشم بوستان افشانده اند
شاخ طفلى بود و نوخط گشت و بالغ شد کنون
گرد زمرد بر عذارش زان عيان افشانده اند
کاروان سبزه تا از قاع صف صف کرد ارم
صف صف از مرغان روان بر کاروان افشانده اند
باد مشک آلود گوئى سيب تر بر آتش است
کاندر او قدرى گلاب اصفهان افشانده اند
روز و شب گرگ آشتى کردند و اينک مهر و ماه
نور خود بر يوسف مصر آستان افشانده اند
مهر و مه گوئى به باغ از طور نور آورده اند
بر سر شروان شه موسى بنان افشانده اند
يا روان هاى فريبرز و منوچهر از بهشت
نور و فر بر فرق شاه کامران افشانده اند
خسرو مشرق جلال الدين خليفه ذو الجلال
کاختران بر فر قدرش فرقدان افشانده اند
پيشکارانش خراج از هند و چين آورده اند
چاوشانش دست بر چيپال و خان افشانده اند
آستان بوسان او کز بيژن و گرگين مهند
آستين بر اردشير و اردوان افشانده اند
تا زبان شکل است شمشيرش همه شيران رزم
بس که دندان ها ز بيم آن زبان افشانده اند
نيزه دارانش که از شير نيستان کين کشند
خون و آتش زان نى چون خيز ران افشانده اند
نى ز آتش سوزد و اينان ز نى هاى رماح
دشمنان را آتش اندر دودمان افشانده اند
زهر خندد بخت بد بر زورق آن خاکسار
کاتشين قاروره اش بر بادبان افشانده اند
سنگ، خون گريد به عبرت بر سر آن شيشه گر
کز هوا سنگ عراده ش در دکان افشانده اند
عالمى کز ابر جودش در بهار نعمت اند
حاسدان را صاعقه در خان و مان افشانده اند
خاصگان مريم از نخل کهن خرماى نو
خورده اند و بر جهودان استخوان افشانده اند
از پى پرواز مرغ دولت او بود و بس
دانها کاين نه رواق باستان افشانده اند
وز پى افروزش بزم جلالش دان و بس
نورها کاين هفت شمع بى دخان افشانده اند
در زمين چار عنصر هفت حراث فلک
تخم دولت تاکنون بر امتحان افشانده اند
آن چنان تخمى چنين کشورستانى داد بر
بر چنين آيد ز تخمى کانچنان افشانده اند
گر کمندى وقتى اندر حلق سکساران روم
سرکشان لشکر الب ارسلان افشانده اند
بندگان شه کمند از چرم شيران کرده اند
در کمر گاه پلنگان جهان افشانده اند
ز آتش تيغى که خاکستر کند ديو سپيد
شعله در شير سياه سيستان افشانده اند
ابرها از تيغ و باران ها ز پيکان کرده اند
برق ها ز آئينه برگستوان افشانده اند
تاج کيوان است نعل اسب آن تاج کيان
کز سخا دست و دلش دريا و کان افشانده اند
از صهيل اسب شير آشوب او خرگوش وار
بس دم الحيضا که شيران ژيان افشانده اند
دست و بازوش از پى قصر مخالف سوختن
ز آتشين پيکان شررها قصرسان افشانده اند
گر به عهد موسى امت را گه قحط از هوا
باز من و سلوى سلوت رسان افشانده اند
شکر الله کز بقاى شاه موسى دست ما
بر شماخى ميوه و مرغ جنان افشانده اند
روشنان در عهدش از شروان مدائن کرده اند
زير پايش افسر نوشيروان افشانده اند
تا به دور دولت او گشت شروان خيروان
عرشيان فيض روان بر خيروان افشانده اند
عاقلان ديدند آب عز شروان خاک ذل
بر هرى و بلخ و مرو شاهجان افشانده اند
بر حقند آنان که با عيسى نشستند ار زرشک
خاک بر روى طبيب مهربان افشانده اند
آسمان گريد بر آنان کز درش برگشته اند
پيش غيرى جان به طمع نام و نان افشانده اند
ماه تابان کورى پروانگان را بين که جان
بر نتيجه سنگ و موم و ريسمان افشانده اند
پيش تيغش کاتش نمرود را ماند ز چرخ
کرکسان پر بر سر خاک هوان افشانده اند
جنيان ترسند ز آهن ليک از عشق کفش
ديدها بر آهن تيغ يمان افشانده اند
تازيانش کابل و بلغار دارند آبخور
گرد پى ز آنسوى نيل و عسقلان افشانده اند
مغز گردون عطسه داد و حلق دريا سرفه کرد
زان غبار ره که ايام الرهان افشانده اند
آتش و باد مجسم ديده اى کز گرد و خوى
کوه البرز از سم و قلزم زران افشانده اند
از دو سندان چار دندان زحل درهم شکست
جفته اى کز نيم راه آسمان افشانده اند
دى غبارى بر فلک مى رفت گفتم کاين غبار
مرکبان شه ز راه کهکشان افشانده اند
تا فلک گفتا ز نعل مرکبانش من بهم
روشنان خاک سياهش در دهان افشانده اند
کوکب درى است يا در درى کز هر درى
دست و کلکش گاه توقيع از بنان افشانده اند
پنج شاخ دست رادش کز صنوبر رسته اند
بر جهان صد نوبر از شاخ امان افشانده اند
تا قلم را مار گنج پادشاهى کرده اند
از دهان مار گنج شايگان افشانده اند
بر لعاب گاو کوهى ديده آهوى دشت
از لعاب زرد مار کم زيان افشانده اند
ترجمان يوسف غيب است آن مصرى قلم
کاب نيل از تارک آن ترجمان افشانده اند
گوئى آندم کز چه مغرب ره مشرق نوشت
ميغ بر مهر و زحل بر زبرقان افشانده اند
چون ز تاريکى به بلغار آمد و قندز فشاند
اهل بابل بر رهش نزل گران افشانده اند
اين منم يارب که در بزم چنين اسکندرى
چشمه حيوانم از لفظ و لسان افشانده اند
چار جوى و هشت خلدست اين که در مدحش مرا
از ره کلک و بنان طبع و جنان افشانده اند
داستانى نيست در دست جهان به زين سخن
راستان جان بر سر اين داستان افشانده اند
تا شب است و ماه نو گوئى که از گوى زمين
گرد بر گردون ز سيمين صولجان افشانده اند
صولجان و گوى شه باد از دل و پشت عدو
کز کفش بر خلق فيض جاودان افشانده اند
بر ولى و خصمش از برجيس و از کيوان نثار
سعد و نحسى کان دو علوى در قران افشانده اند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید