در شکايت از روزگار

غزلستان :: خاقانی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
به فلک تخته در ندوخته اند
چشم خورشيد بر ندوخته اند
کوه را در هوا نداشته اند
شمس را بر قمر ندوخته اند
ديده بانان بام عالم را
پرده ها بر بصر ندوخته اند
چرخ و انجم پلاس شام هنوز
بر پرند سحر ندوخته اند
روز وشب را به عرض شام و شفق
زرد وسرخى دگر ندوخته اند
آسمان را به جاى دلق کبود
ژنده تازه تر ندوخته اند
عالم آن عالم است و دهر آن دهر
از قباشان کمر ندوخته اند
پس در داد بسته چون مانده است
گر به مسمار در ندوخته اند
دير گاهى است تا لباس کرم
بهر قد بشر ندوخته اند
خود به پاى رضا نبافته اند
خود به دست نظر ندوخته اند
خلعتى کان ز تار و پود وفاست
در زيان قدر ندوخته اند
بر تن ناقصان قباى کمال
به طراز هنر ندوخته اند
هنرى سرفکنده چون لاله است
که کلاهش به سر ندوخته اند
بى هنر خوش چو گل که بر کمرش
کيسه جز لعل تر ندوخته اند
يک سر سفله نيست کز فلکش
بر کله صد گهر ندوخته اند
نيست آزاده را قبا نمدى
که بر او پاره بر ندوخته اند
سگ حيزى بمرد در بغداد
کفنش جز به زر ندوخته اند
ابره ما ز خام و خامان را
جز نسيج آستر ندوخته اند
صبر ميکن که جز به مردى صبر
زهره را بر جگر ندوخته اند
ديده مگشا که جز براى کمال
باز را چشم بر ندوخته اند
گور چشمى که بر تن يوز است
از پى شير نر ندوخته اند
جوشن عقل داده اند تو را
صدره کام اگر ندوخته اند
پاى در دامن قناعت کش
کت لباس بطر ندوخته اند
بنگر احوال دهر خاقانى
گرت چشم عبر ندوخته اند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید