سوگند نامه و مدح رضى الدين ابونصر نظام الملک وزير شروان شاه

غزلستان :: خاقانی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
مرا ز هاتف همت رسد به گوش خطاب
کزين رواق طنينى که مى رود درياب
زبان مرغان خواهى طنين چرخ شنو
در سليمان جويى به صدر خواجه شتاب
رواق چرخ همه پر صداى روحانى است
در آن صدا همه صيت وزير عرش جناب
نظام کشور پنجم اجل رضى الدين
رضاى ثانى ابونصر بوتراب رکاب
على دلى که به ملک يزيديان قلمش
همان کند که به دين ذوالفقار نصرت ياب
فلک به پيش رکاب وزير هارون راى
نطاق بسته به هارونى آيد اينت عجاب
ستاره بين که فلک را جلاجل کمر است
که بر کمرگه هارون جلاجل است صواب
زهى به دست فلک ظل چو آفتاب رحيم
زهى به کلک زحل سر چو مشترى وهاب
زکات دست تو توفير سورة الانفال
سفير جان تو عنوان سورة الاحزاب
دو دست و کلک توديدم که در تمامى جود
دو قله اند وليکن سه قبله طلاب
به جان عاقله کائنات يعنى تو
که کائنات قشور اند و حضرت تو لباب
ولى و خصم تو مخصوص جنت و سقرند
که اين نداى قد افلح شنود و آن قدخاب
ملک صفات وزيرا ملک نشان صدرا
به توست قلب من ابريز سلب من ايجاب
به صدر شاه رساندند ناقلان که فلان
گذاشت طاعت اين پادشاه رق رقاب
خلاص بود و کنون قلب شد ز سکه بگشت
مزور آمد و خائن چو سکه قلاب
ميان تهى و سر و بن يکى است از همه روى
چو شکل خاتم و چون حرف ميم در همه باب
به عز عز مهيمن به حق حق مهين
به جان جان پيمبر به سر سر کتاب
به مهر خاتم دل در اصابع الرحمن
به مهر خاتم وحى از مطالع الاعراب
به مکتب جبروت و به علم القرآن
به مبدء ملکوت و به مبدء الارباب
به خط احسن تقويم و آخرين تحويل
به آفتاب هويت به چارم اسطرلاب
ز ميغ ها که سيه تر ز تخم پرپهن است
چو تخم پرپهن آرد برون سپيد لعاب
به حق آنکه دهد بچگان بستان را
سپيد شير ز پستان سر سياه سحاب
کند ز اهرمن دود رنگ خاکستر
چو سازد آتش و وقاروره ز آسمان و شهاب
چراغ علم فروزد چو خضر و اسکندر
در آب ظلمت ارحام ز آتش اصلاب
برنده ناخنه چشم شب به ناخن روز
کننده ناخن روز از حناى صبح خضاب
به ناف قبه عالم به صلب قائم کوه
به پشت راکع چرخ و به سجده مهتاب
به خال و زلف و لب و حجله عروس عرب
که سنگ کعبه و حلقه است و آستان و حجاب
به سر عطسه آدم به سنة الحمد
به هيکلش که يد الله سرشت از آب و تراب
به يک قيام و چهار اصل و چل صباح که هست
ازين سه معنى الف دال و ميم بى اعراب
به تخم بوالبشر و خشک سال هفت هزار
به سال پانصد آخر که کرد فتح الباب
به بهترين خلف و اربعين صباح پدر
به صبح محشر و خمسين الف روز حساب
به بزم احمد و جلاب خاص و حلق خواص
بسى ستاره پاکش گذشته بر جلاب
به تاب يک سر ناخن قواره مه را
دو شاخ چون سر ناخن برا نمود بتاب
به سوز مجمر دين از بلال سوخته عود
به عود سوخته دندان سپيدى اصحاب
به يار محرم غار و به مير صاحب دلق
به پير کشته غوغا، به شير شرزه غاب
به بوتراب که شاه بهشت قنبر اوست
فداى کعب و ترابش کواعب و اتراب
به هفت نوبت چرخ و به پنج نوبت فرض
بدين دو صبح مدور ز آتش و سيماب
به صوفيان بلادوست عافيت دشمن
به حق عاقبت غم به جان غم برتاب
به هفت مردان بر کوه جودى و لبنان
همه سفينه بى رخت و بحر بى پاياب
به عنکبوت و کبوتر که پيش ترس شدند
هماى بيضه دين را ز بيضه خوار غراب
بدان سگى که وفا کرد و برد نام ابد
به پشه اى که غزا کرد و يافت گنج ثواب
به گوسپندى کو را کليم بود شبان
به گوسپندى کو را خليل شد قصاب
به کنيت ملک اشرق کاسمانش نبشت
به سکه رخ خورشيد بر، به زر مذاب
به سکه و به طراز ثناى او که بر آن
خديو اعظم و خاقان اکبر است القاب
که بعد طاعت قرآن و کعبه، در سجده
پس از درود رسول و صحابه در محراب
نبردم و نبرم جز به بزم شاه سجود
نکردم و نکنم جز به صدر خواجه اياب
وگر ز سکه طاعت بگشته ام جانم
چو سکه باد نگون سار زير زخم عذاب
چو خاتمم همه چشم و چو سکه ام همه روى
اگرچه نقش کژم هست نيست جاى عتاب
که موم و زر به کژى نقش راستى يابند
ز مهر خاتم سلطان و سکه ضراب
چو خاتمم به دروغى به دست چپ مفکن
که دست مال توام پاى بند مال و نصاب
چو موم محرم گوش خزينه دار توام
نيم فسرده مرا زآتش عذاب متاب
چو پشت آينه پيش تو حلقه در گوشم
ز من چو آينه زنگ خورده روى متاب
وگر ز ظلم گله کرده ام مشو در خشم
که منصفى قسمى نو شنو به فصل خطاب
به چار نفس و سه روح و دو صحن و يک فطرت
به يک رقيب ودو فرع و سه نوع و چار اسباب
به تيز دستى نار و به کند پائى خاک
به خاک پاشى باد و به باد سارى آب
بدين دو خادم چالاک رومى و حبشى
درم خريد دو خاتون خرگه سنجاب
بهشت مهر بهشت اندرين سه غرفه مغز
به هفت حجله نور اندر اين دو حجره خواب
به رشته زر خورشيد نور بافنده
که بافت بر قد گيتى قباى گوهر تاب
به چتر شام ز انفاس بحر کرده سواد
به تيغ صبح ز کيمخت کوه کرده قراب
به کوه برق مثانه ز سنگ پاره لعل
به بحر ماه مشيمه ز نور بچه ناب
به پرى و به فرشته به حور و عين و وحوش
به آدمى و به مرغ و به ماهى و به دواب
بدان نفس که بر افرازد آن يتيم علم
بدان زمان که بر اندازد اين عروس نقاب
به تاب آينه دل در اين سياه غلاف
به آب آينه جان در اين کبود سراب
به مطلع خرد و مقطع نفس که در او
خلاص جان خواص است از اين خراس خراب
به تير ناوکى از شست آه ياوگيان
که چار بالش سلطان درد به يک پرتاب
به اشک چون نمک من که بر سه پايه غم
تنم زگال ودلم آتش است و سينه کباب
به عدل تو که توئى نايب از خدا و خديو
به فضل تو که توئى تائب از شرور و شراب
که بر من از فلک امسال ظلم ها رفته است
که هم فلک خجل آيد به بازپرس جواب
برو که روز اذا الشمس کورت بينام
بنات نعش فلک را بريده موى و مصاب
هماى کش تر از ين کرکسان جيفه نهاد
نديده ام که ز عنقا کنند طعمه عقاب
بمانده ام ز نوا چون کمان حاجب راست
نخورده چاشنى خوان حاجب الحجاب
ز بند شاه ندارم گله معاذ الله
اگرچه آب مه من ببرد در مه آب
سياه خانه وعيدان سرخ بر دل من
حريف رضوان بود و حدائق اعناب
ولى به جوشم ازين خام خاى سگ سبلت
قراطغان شه پشمين، گه طعان و ضراب
که گفته است فلان مى گريزد از پى آن
که شاه بشنود و باز داردم به عقاب
کجا گريزم سوى عراق يا اران
کجا روم سوى ابخاز يا به باب الباب
به شام يا به خراسان به مصر يا توران
به روم يا حبشستان به هند يا سقلاب
مرا گريز ز خانه به خانقاه بود
چو طفل کو سوى مادر گريزد از بر باب
به مهر مام و دو پستان و زقه خرما
به جان باب و دبستان و تخته آداب
به عيد و نشره و ادينه و نماز دگر
به حق مهر زبان و سر خليفه کتاب
به فرفره به مشاق و به کعب و سرمامک
به خرد چاهک و چوگان و گوى در طبطاب
به خايهاى بط از نان خورده در دامن
به شيشه هاى بلور از خيو به شکل حباب
به کلبه و به سفال و ترازوى نارنج
به جفت و طاق آلوى جنابه و به جناب
به مشتگاه و به کشتى گه و به پيچيدن
فراز لب لب جوى محله چون لبلاب
به سر بزرگى حساد من که بوديشان
دراز گوش نديم و دراز دم بواب
به باد فتق براهيم و غلمه عثمان
به دبه على موش گير وقت دباب
به دفه جد و ماشوره و کلابه چرخ
به آب گير و به مشتوت و ميخ کوب و طناب
به لوح پاى و به پاچال و قرقر بکره
به نايژه به مکوک و به تار و پود ثياب
به اره پدر و مثقب و کمانه و مقل
به خط مهره گردون و پره دولاب
به ريزه رنده او هم چو جعد زنگى پير
به نوک تيشه او هم چو زلف رومى شاب
به دوستان دغل رنگ من که بيزارم
به عهد ماضى از اسلاف و حال از اعقاب
فلک برات برائت ميان ما رانده است
ز يوم ينفخ فى الصور تا فلا انساب
به دنبه بش بوسعد طفلى از بوشهر
به قندز لب بونجم روبه از تلخاب
به طبله هاى عقاقير مير ابوالحارث
به هيلهاى بواسير مير ابوالخطاب
به طبل ناقه مستسقيان بخورد جراد
به باد روده قولنجيان به پشک ذباب
به چار پاره زنگى به باد هرزه دزد
به بانگ زنگل نباش و گم گم نقاب
به ريش تيس و به بينى پيل و غبغب گاو
به خرس رقص کن و بوزنينه لعاب
به سير کوبه رازى به دست حيدر رند
به گو پيازه بلخى بخوان جعفر باب
به روى زال و به سر خاب پنبه و ابره
به حيز و خشنى اين زال گشته آن سرخاب
به غلمه طبقات طبق زنان سراى
به آب گينه و مازو و کندرو و گلاب
به زلف مقرى مصروع و مؤذن بسطام
به سر مناره مؤذن به لب تنور قطاب
به زر سفره پشت از فشارش امعا
به سيم کان ميان ران ز جنبش اعصاب
به شرط بى بى شمس و به شرب بابا خمس
به مصطکى و به بادام و پسته و عناب
به باد نمرود از سهم کرکس پران
به ريش فرعون از نظم لولوى خوشاب
به حيض هند و بروت يزيد و سبلت شمر
به تيز عتبه و ريش مسيلمه کذاب
به زيبقى مقنع، به احمقى کيال
به روز کورى صباح و شب روى احباب
به عمر و خاص که عمرش سه باره کرد جهان
به عمر و عاص که عمرش دوباره يافت شباب
به گربزى کف نفط و سر بزى شيرو
به خشک ريشه يونان و شقشقه داراب
به جان آنکه چو عيسيم برد بر سر دار
نشست زير و جهودانه مى گريست به تاب
به موش زير برو گربه خيانت کن
که اين هژبر به چنگ است آن پلنگ به ناب
به ناب موش کز او سر فکنده ام چون چنگ
به چنگ گربه کزو دست بر سرم چو رباب
به ابن صبح که سرپنجه هاکند چو نجوم
به ابن عرس که دم لابه ها کند چو کلاب
به سام ابرص و حربا و خنفسا و جعل
به جيفه گاه و بناووس و مستراح و خلاب
کزاين نشيمن احسان و عدل نگريزم
و گرچه بنگه عمرم شود خراب و يباب
طريق هزل رها کن به جان شاه جهان
که من گريختنى نيستم به هيچ ابواب
ز من حکيمى سوگند نامه اى درخواست
به نام شاه جهان قبله اولوالالباب
ازين قصيده که گفتم سخنوران جهان
به حيرتند چو از منطق طيور، غراب
زهى تميمه حسان ثابت و اعشى
زهى يتيمه سحبان وائل و عتاب
سخن که خيمه زند در ضمير خاقانى
طناب او همه حبل الله آيد از اطناب
بقاى شاه جهان باد تا دهد سايه
زمين به شکل صنوبر فلک به لون سداب
ملک هر آينه آمين کند که بختش را
دعوت قد سمع الله دعوتى و اجاب
دعاش گفتم و اکنون اميد من به خداست
اليه ادعوا برخوانم و اليه اناب



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید