مطلع چهارم

غزلستان :: خاقانی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
داد مرا روزگار مالش دست جفا
با که توانم نمود نالش از اين بى وفا
در سرم افکند چرخ با که سپارم عنان
بر لبم آورده جان با که گزارم عنا
محنت چون خون و گوشت در تنم آميخته است
تا نشود جان ز تن، زو نتوان شد رها
برنتوانم گرفت پره کاهى ز ضعف
گرچه به صورت يکى است روى من و کهربا
گر ز غمم صد يکى شرح دهم پيش کوه
آه دهد پاسخم کوه به جاى صدا
پاى نهم در عدم بو که به دست آورم
هم نفسى تا کند درد دلم را دوا
اين همه محنت که هست درد دو چشم من است
هيچ نکوعهد نيست کو شودم توتيا
هيچ نکرده گناه تا کى باشم به گوى
خسته هر ناحفاظ بسته هر ناسزا
از لگد حادثات سخت شکسته دلم
بسته خيالم که هست اين خلل از بوالعلا
پيش بزرگان ما آب کسى روشن است
فعل سگ گنجه است قدح خر روستا
خود به ولوغ سگى بحر نگردد نجس
خود به وجود خرى خلد نيابد وبا
اين چو مگس مى کند خوان سخن را عفن
وان چو ملخ مى برد کشته دين را نما
من شده چون عنکبوت در پى آن در بدر
بانگ کشيده چو سار از پى اين جا بجا
يارب خاقانى است بانگ پر جبرئيل
خانه و کاشانه شان باد چو شهر سبا
هم بنمايد چنين هم شود از قدر صدر
درد ورا انحطاط رنج ورا انتها
عازر ثانى منم يافته از وى حيات
عيسى دلها وى است داده تنم را شفا
آستر نطع اوست قبله گه آسمان
منتظر جمع اوست قبله گه مصطفى
گر دو شود قبله مان بس عجبى نى از آنک
او به شماخى نهاد کعبه ديگر بنا
در ازل آن کعبه بود قبله دين هدى
تا ابد اين کعبه باد قبله مجد و علا
اى فضلا پرورى کز شرف نام تو
مدعيان را دريد قافيه من قفا
تا به نواى مديح وصف تو برداشتم
رود رباب من است روده اهل ريا
بهر خواص تو را مائده خوش مذاق
ساختم از جان پاک بنگر و در ده صلا
هست طريق غريب اينکه من آورده ام
اهل سخن را سزد گفته من پيشوا
خصم نگردد به زرق هم سخن من از آنک
همدم بلبل نشد بوالعجب از گندنا
گر ز درت غايبم جان بر تو حاضر است
مهره چو آمد به دست مار به کف گو ميا
بر محک رغبتم بيش مزن بهر آنک
رد شده عالمم قلب همه دست ها
نقش کژ من مبين خاصه که دانسته اى
سر لان تسمع خير من ان ترى
نايدت از بود من هيچ غرض جز سخن
نيستم از مدح تو هيچ عوض جز دعا
بر در صدر تو باد خيمه زده تا ابد
لشکر جاه و جلال موکب عز و علا
شهر بد انديش باد خاصه شبستان او
موقف خسف عظيم موضع مرگ فجا



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید