رشيد الدين وطوط در مدح خاقانى قصيده اى مشتمل بر سى و يک بيت سرود و براى او فرستاد که اولش اين است «اى سپهر قدر را خورشيد و

غزلستان :: خاقانی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
مگر به ساحت گيتى نماند بوى وفا
که هيچ انس نيامد ز هيچ انس مرا
فسردگان را همدم چگونه برسازم
فسردگان ز کجا و دم صفا ز کجا
درخت خرما از موم ساختن سهل است
وليک از آن نتوان يافت لذت خرما
مرا ز فرقت پيوستگان چنان روزى است
که بس نماند که مانم ز سايه نيز جدا
اگر به گوش من از مردمى دمى برسد
به مژده مردمک چشم بخشمش عمدا
اگر مرا نداى ارجعى رسد امروز
وگر بشارت لاتقنطوا رسد فردا
به گوش هوش من آيد نداى اهل بهشت
نصيب نفس من آيد نويد ملک بقا
نداى هاتف غيبى ز چار گوشه عرش
صداى کوس الهى به پنج نوبه لا
خروش شهپر جبريل و صور اسرافيل
غريو سبحه رضوان و زيور حورا
لطافت حرکات فلک به گاه سماع
طراوت نغمات ملک به گاه ندا
صرير خامه مصرى ميانه توقيع
صهيل ابرش تازى ميانه هيجا
نواى باربد و ساز بربط و مزمار
طريق کاسه گر و راه ارغنون و سه تا
صفير صلصل و لحن چکاوک و سارى
نفير فاخته و نغمه هزار آوا
نوازش لب جانان به شعر خاقانى
گزارش دم قمرى به پرده عنقا
مرا از اين همه اصوات آن خوشى نرسد
که از ديار عزيزى رسد سلام وفا
چنان که دوشم بى زحمت کبوتر و پيک
رسيد نامه صدر الزمان به دست صبا
درست گوئى صدر الزمان سليمان بود
صبا چو هدهد و محنت سراى من چو سبا
از آن زمان که فرو خواندم آن کتاب کريم
همى سرايم يا ايها الملاء به ملا
بهار عام شکفت و بهار خاص رسيد
دو نوبهار کز آن عقل و طبع يافت نوا
بهار عام جهان را ز اعتدال مزاج
بهار خاص مرا شعر سيد الشعرا
سزد که عيد کنم در جهان به فر رشيد
که نظم و نثرش عيدى مؤبد است مرا
اگر به کوه رسيدى روايت سخنش
زهى رشيد جواب آمدى به جاى صدا
ز نقش خامه آن صدر و نقش نامه او
بياض صبح و سواد دل مراست ضيا
ز نظم و نثرش پروين و نعش خيزد و او
بهم نيامد پروين و نعش در يک جا
عبارتش همه چون آفتاب و طرفه تر آن
که نعش و پروين در آفتاب شد پيدا
براى رنج دل و عيش بد گوارم ساخت
جوارشى ز تحيت مفرحى ز ثنا
معانيش همه ياقوت بود و زر يعنى
مفرح از زر و ياقوت به برد سودا
به صد دقيقه ز آب در منه تلخ ترم
به سخره چشمه خضرم چو خواند آن دريا
زبون تر از مه سى روزه ام مهى سى روز
مرا به طنز چو خورشيد خواند آن جوزا
طويله سخنش سى و يک جواهر داشت
نهادمش به بهاى هزار و يک اسما
به سال عمرم از او بيست و پنج بخريدم
شش دگر را شش روز کون بود بها
مگر که جانم از اين خشک سال صرف زمان
گريخت در کنف او به وجه استسقا
که او به پنج انامل به فتح باب سخن
ز هفت کشور جانم ببرد قحط و غلا
حيات بخشا در خامى سخن منگر
که سوخته شدم از مرگ قدوة الحکما
شکسته دل تر از آن ساغر بلورينم
که در ميانه خارا کنى ز دست رها
بدان قرابه آويخته همى مانم
که در گلو ببرد موش، ريسمانش را
فروغ فکر و صفاى ضميرم از عم بود
چو عم بمرد، بمرد آن همه فروغ و صفا
جهان به خيره کشى بر کسى کشيد کمان
که برکشيده حق بود و برکشنده ما
ازين قصيده نمودار ساحرى کن از آنک
بقاى نام تو است اين قصيده غرا
به هرکسى ز من اين دولت ثنا نرسد
خنک تو کاين همه دولت مسلم است تورا
اگر خرى دم ازين معجزه زند که مراست
دمش بيند که خر، گنگ بهتر از گويا
کمان گروهه گبران ندارد آن مهره
که چار مرغ خليل اندر آورد ز هوا
اگرچه هرچه عيال منند خصم منند
جواب ندهم الا انهم هم السفها
که خود زبان زبانى به حبس گاه جحيم
دهد جواب به واجب که اخسئوا فيها
محققان سخن زين درخت ميوه برند
وگر شوند سراسر درختک دانا
دعاى خالص من پس رو مراد تو باد
که به ز ياد توام نيست پيشواى دعا



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید