در پند و اندرز و معراج حضرت ختمى مرتبت

غزلستان :: خاقانی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اى پنج نوبه کوفته در دار ملک لا
لا در چهار بالش وحدت کشد تو را
جولانگه تو زان سوى الاست گر کنى
هژده هزار عالم ازين سوى لا رها
از عشق ساز بدرقه پس هم به نور عشق
از تيه لا به منزل الا الله اندرآ
دروازه سراى ازل دان سه حرف عشق
دندانه کليد ابد دان دو حرف لا
لا حاجبى است بر در الا شده مقيم
کو ابلهان باطله را مى زند قفا
بى حاجبى لا به در دين مرو که هست
دين گنج خانه حق و لا شکل اژدها
حد قدم مپرس که هرگز نيامده است
در کوچه حدوث عمارى کبريا
از حله حدوث برون شو دو منزلى
تا گويدت فرشته وحدت که مرحبا
پيوند دين طلب که مهين دايه تو اوست
روزى که از مشيمه عالم شوى جدا
حاجت شود روا چو تقاضا کند کرم
رحمت روان شود چو اجابت شود دعا
اين دم شنو که راحت از اين دم شود پديد
واينجا طلب که حاجت از اينجا شود روا
کسرى ازين ممالک و صد کسرى و قباد
خطوى از اين مسالک و صد خطه خطا
فيض هزار کوثر و زين ابر يک سرشک
برگ هزار طوبى و زين باغ يک گيا
فتراک عشق گير نه دنبال عقل ازآنک
عيسيت دوست به که حواريت آشنا
مى دان که دل ز روى شناسان آن سراست
مشمارش از غريب شماران اين سرا
دل تا به خانه اى است که هر ساعتى در او
شمع خزاين ملکوت افکند ضيا
بينى جمال حضرت نور الله آن زمان
کايينه دل تو شود صادق الصفا
در دل مدار نقش امانى که شرط نيست
بت خانه ساختن به نظرگاه پادشا
دنيا به عز فقر بده وقت من يزيد
کان گوهر تمام عيار ارزد اين بها
در چارسوى فقر درا تا ز راه ذوق
دل را ز پنج نوش سلامت کنى دوا
همت ز آستانه فقر است ملک جوى
آرى هوا ز کيسه دريا بود سقا
عزلت گزين که از سر عزلت شناختند
آدم در خلافت و عيسى ره سما
شاخ امل بزن که چراغى است زود مير
بيخ هوس بکن که درختى است کم بقا
گر سر يوم يحمى بر عقل خوانده اى
پس پايمال مال مباش از سر هوا
تنگ آمده است زلزلت الارض هين بخوان
بر مالها و قال الانسان مالها
حق مى کند ندا که به ما ره دراز نيست
از مال لام بفکن و باقى شناس ما
خر طبع را چه مال دهى و چه معرفت
بى ديده را چه ميل کشى و چه توتيا
از عافيت مپرس که کس را نداده اند
در عاريت سراى جهان عافيت عطا
خود مادر قضا ز وفا حامله نشد
ور شد به قهرش از شکم افکند هم قضا
از کوى رهزنان طبيعت ببر قدم
وز خوى رهروان طريقت طلب وفا
بر پنج فرض عمر برافشان و دان که هست
شش روز آفرينش از اين پنج با نوا
توسن دلى و رايض تو قول لا اله
اعمى وش و قائد تو شرع مصطفى
با سايه رکاب محمد عنان درآر
تا طرقوا زنان تو گردند اصفيا
آن با و تا شکن که به تعريف او گرفت
هم قاف و لام رونق و هم کاف و نون بها
او مالک الرقاب دو گيتى و بر درش
در کهترى مشجره آورده انبيا
هم موسى از دلالت او گشته مصطنع
هم آدم از شفاعت او گشته مجتبى
نطقش معلمى که کند عقل را ادب
خلقش مفرحى که دهد روح را شفا
دل گرسنه درآمد بر خوان کائنات
چون شبهى بديد برون رفت ناشتا
مريم گشاده روزه و عيسى ببسته نطق
کو در سخن گشاد سر سفره سخا
بر نامده سپيده صبح ازل هنوز
کو بر سيه سپيد ازل بوده پيشوا
آدم از او به برقع همت سپيد روى
شيطان از او به سيلى حرمان سيه قفا
ذاتش مراد عالم و او عالم کرم
شرعش مدار قبله و او قبله ثنا
از آسمان نخست برون تاخت قدر او
هم عرش نطعش آمد و هم سدره متکا
پس آسمان به گوش خرد گفت شک مکن
کان قدر مصطفى است على العرش استوى
آن شب که سوى کعبه خلت نهاد روى
اين غول خاک باديه را کرد زير پا
آمد پى متابعتش کوه در روش
رفت از پى مشايعتش سنگ بر هوا
برداشت فر او دو گروهى ز خاک و آب
آميخت با سموم اثيرى دم صبا
گردون پير گشت مريد کمال او
پوشيد از ارادتش اين نيلگون وطا
روحانيان مثلث عطرى بسوخته
وز عطرها مسدس عالم شده ملا
يا سيد البشر زده خورشيد بر نگين
يا احسن الصور زده ناهيد در نوا
از شيب تازيانه او عرش را هراس
وز شيهه تکاور او چرخ را صدا
لاتعجبوا اشارت کرده به مرسلين
لاتقنطوا بشارت داده به اتقيا
روح القدس خريطه کش او در آن طريق
روح الامين جنيبه بر او در آن فضا
زو باز مانده غاشيه دارش ميان راه
سلطان دهر گفت که اى خواجه تا کجا
بنوشته هفت چرخ و رسيده به مستقيم
بگذشته از مسافت و رفته به منتها
ره رفته تا خط رقم اول از خطر
پى برده تا سرادق اعلى هم از اعلا
زان سوى عرش رفته هزاران هزار ميل
خود گفته اين انزل حق گفت هيهنا
در سور سر رسيده و ديده به چشم سر
خلوت سراى قدمت بى چون و بى چرا
گفته نود هزار اشارت به يک نفس
بشنوده صد هزار اجابت به يک دعا
ديده که نقدهاى اولوالعزم ده يکى است
آموخته ز مکتب حق علم کيميا
آورده روزنامه دولت در آستين
مهرش نهاده سوره والنجم اذا هوى
داده قرار هفت زمين را به بازگشت
کرده خبر چهار امين را ز ماجرا
هر چار چار حد بناى پيمبرى
هر چار چار عنصر ارواح اوليا
بى مهر چار يار در اين پنج روزه عمر
نتوان خلاص يافت از اين ششدر فنا
اى فيض رحمت تو گنه شوى عاصيان
ريزى بريز بر دل خاقانى از صفا
با نفس مطمئنه قرينش کن آنچنان
کآواز ارجعى دهدش هاتف رضا
بر فضل توست تکيه اميد او از آنک
پاشنده عطائى و پوشنده خطا
اى افضل ار مشاطه بکر سخن تويى
اين شعر در محافل احرار کن ادا



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید