شماره ٣٠٣: نفس آشفته ميدارد چو گل جمعيت ما را

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
نفس آشفته ميدارد چو گل جمعيت ما را
پريشان مى نويسد کلک موج احوال دريا را
درين وادى که ميبايد گذشت از هر چه پيش آيد
خوش آن ره رو که در دامان دى پيچيد فردا را
زدرد مطلب ناياب تا کى گريه سر گردن
تمنا آخر از خجلت عرق کرد اشک رسوا را
باين فرصت مشو شيرازه بند نسخه هستى
سحر هم در عدم خواهد فراهم کرد اجزا را
گدازد رد الفت فيض اکسير دگر دارد
زخون گشتن توان در دل گرفتن جمله اعضا را
بجاى ناله ميخيزد غبار از خاکسارانت
صدا گرديست يکسر ساغر نقش قدمها را
به آگاهى چه امکانست گردد جمع خوددارى
که با هر موج ميبايد گذشت از خويش دريا را
درين گلشن چو گل يک پرزدن رخصت نميباشد
مگر از رنگ يابى نسخه بال افشانى ما را
فلک تکليف جاهت گر کند فال حماقت زن
که غير از گاو نتواند کشيدن بار دنيا را
چرا مجنون ما را در پريشانى وطن نبود
که از چشم غزالان خانه بر دوش است صحرا را
نزاکتهاست در آغوش مينا خانه حيرت
مژه بر هم مزن تا نشکنى رنگ تماشا را
سيه روزى فروغ تيره بختان بس بود (بيدل)
زدود خويش باشد سرمه چشم داغ دلها را



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید