شماره ٢٨٧: ميخورد خون نفس اندر دل غم پيشه ما

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
ميخورد خون نفس اندر دل غم پيشه ما
جوهر تيغ بود خار و خس بيشه ما
بسکه چون شمع بغم نشو و نما يافته ايم
شعله را موج طراوت شمرد ريشه ما
سختى دهر زصبر دل ما زنهاريست
آب شد طاقت سنگ از جگر شيشه ما
قد خم گشته همان ناخن فرهاد غم است
سعى بيجاست بجز جا نکنى از تيشه ما
شغل رسوائى و مستورى احوال بلاست
کاش آرايش بازار دهد پيشه ما
شور زنجير جنون از نفس ما پيداست
نکهت زلف که پيچيده بر انديشه ما
چشم اميد نداريم زکشت دگران
دل ما دانه ما ناله ما ريشه ما
خامشيها سبق مکتب بيتابى نيست
يکقلم ناله بود مشق نى پيشه ما
نشه مشرب بيرنگى از آن صاف تر است
که شود موج پرى درد ته شيشه ما
(بيدل) از فطرت ما قصر معانيست بلند
پايه دارد سخن از کرسى انديشه ما



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید