شماره ٢٨٣: مکش اى آفتاب از فکر زر بر پشت آتش را

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
مکش اى آفتاب از فکر زر بر پشت آتش را
زغفلت مى پرستى چند چون زردشت آتش را
بترک ظلم ظالم برنگردد از مزاج خود
همان اخگر بود گر جمع گردد مشت آتش را
مشو باتندى خو از عدوى ساده دل ايمن
که آخر روى نرم آب خواهد کشت آتش را
به اهل سوز کاوش داغ جانکاهى ببار آرد
چو شمع از روى نادانى مزن انگشت آتش را
شرار خورده زر خرمن گل راست برق آخر
چرا اى غنچه بيرون نفگنى از مشت آتش را
خيال التفاتش از عتابم بيش ميسوزد
بگرمى فرق نتوان يافت رو از پشت آتش را
نه تنها ناله زنهاريست از برق عتاب او
بقدر شعله اينجا ميدمد انگشت آتش را
زر از دست خسان نتوان بجز سختى جداکردن
که بى آهن نخواهد ريخت سنگ از مشت آتش را
بسعى ظلم کى رفع مظالم ميشود (بيدل)
بآب خنجر و شمشير نتوان کشت آتش را



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید