شماره ٢٤١: فلک اين سرکشى چند از غبار آرميدنها

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
فلک اين سرکشى چند از غبار آرميدنها
نميبايست از خاک اينقدر دامن کشيدنها
مخور اى شمع از هستى فريب مجلس آرائى
که يک گردن نمى ارزد بچندين سر بريدنها
همان بهتر که عرض ريشه در خاک عدم باشد
برنگ صبح برق حاصل است اينجا دميدنها
شبى از بيخودى نظاره آن بيوفا کردم
کنون چشمم چو شمع کشته داغست از نديدنها
بساز محفل بيرنگ هستى سخت حيرانم
که نبض ناله خاموشست و دل مست شنيدنها
مقام وصل نايابست و راه سعى ناپيدا
چه ميکرديم يارب گر نبودى نارسيدنها
کف خاک هوا فرسوده ئى اى بيخبر شرمى
بگردون چند چون صحبت برد بيجا دويدنها
سرشکم داشت از شوقت گداز آلوده تحريرى
ببال موج بستم نامه در خون طپيدنها
چو اشکم ناتوانى رخصت جرأت نمى بخشد
مگر از لغزش پابندم احرام دويدنها
شرارم شعله ام رنگم کدامين طايرم يارب
که مى خواند شکست بالم افسون پريدنها
زشرم نرگس مخمور او چندان عرق کردم
که سرتاپاى من ميخانه شد از شيشه چيدنها
زاحوال دل غمديده (بيدل) چه ميپرسى
که هست اين قطره خون چون غنچه محروم از چکيدنها



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید