شماره ٢١٥: شفق در خون حسرت ميطپد از ديدن مينا

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
شفق در خون حسرت ميطپد از ديدن مينا
عقيق آب روان ميگردد از خنديدن مينا
جگرها بر زمين ميريزد از کف رفتن ساغر
دلى در زير پا دارد بسر غلطيدن مينا
بنال از درد غفلت آنقدر کز خود برون آئى
بقدر قلقل است از خويش دامن چيدن مينا
سراغ عيش ازين محفل مجو کز جوش دلتنگى
صداى گريه پيچيده است بر خنديدن مينا
تنک سرمايه است آندل که شد آسودگى سازش
به بيمغزى دليلى نيست جز خوابيدن مينا
بسعى بيخودى قلقل نواى ساز نيرنگم
شکست رنگ دارد اينقدر ناليدن مينا
رعونت در مزاج مى پرستان ره نمى يابد
چه امکانست از تسليم سرپيچيدن مينا
نزاکت هم درين محفل بکف آسان نمى آيد
گداز سنگ ميخواهد بخود باليدن مينا
بساط ناز چيدم هر قدر کز خود برون رفتم
پرى باليد در خورد تهى گرديدن مينا
خموشى چند طبع اهل معنى تازه کن (بيدل)
بمخموران ستم دارد نفس دزديدن مينا



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید