شماره ٢١١: شب وصل است و نبود آرزو را دسترس اينجا

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
شب وصل است و نبود آرزو را دسترس اينجا
که باشد دشمن خميازه آغوش هوس اينجا
چو بوى گل گرفتارم برنگ الفتى ورنه
گشاد بال پرواز است هر چاک قفس اينجا
سراغ کاروان ملک خاموشى بود مشکل
ببوى غنچه همدوش است آواز جرس اينجا
دل عارف چو آئينه بساط روشنى دارد
که نقش پاى خود را گم نميسازد نفس اينجا
تفاوت ميفروشد امتيازت ورنه در معنى
کمال عشق افزون نيست از نقص هوس اينجا
غم مستقبل و ماضيست کانرا حال مى نامى
نقابى در ميانست از غبار پيش و پس اينجا
غبار خاطر تبغت چرا شد کوچه زخمم
که جز خونابه حسرت نميباشد عسس اينجا
نيندازد زکف بحر قبولش جنس مردودى
بدوش موج دارد ناز بالش خار و خس اينجا
درين ره نقش پا هم دارد از اميد منشورى
نه بيند داغ محرومى جبين هيچکس اينجا
چه امکانست از خال لبش خط سر برون آرد
زنوميدى نخواهد دست بر سر زد مگس اينجا
غبار ما همان باد فنا خواهد زجا بردن
چه لازم چون سحر منت کشيدن از نفس اينجا
نه آسانست صيد خاطر آزادگان (بيدل)
زشوق مرغ دارد چاک ها جيب قفس اينجا



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید