شماره ١٨٧: زبخت نارسا نگرفت دستم گردن مينا

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
زبخت نارسا نگرفت دستم گردن مينا
مگر مژگان دماند اشک و گيرد دامن مينا
درين ميخانه تا ساغر کشى سازند امت کن
گلوى بسملى مى افشرد خنديدن مينا
زبان تاک تا دم ميزند تبخاله مى بندد
که برق مى نميگنجد مگر در خرمن مينا
بهارى در نظر گل ميکند اما نميدانم
بطبع غنچه ها رنگست يا خون در تن مينا
خيال مستى آن چشم هر جا ميفروش آيد
عرق بيرون کشد شرم از جبين روشن مينا
نشاط جاودان خواهى دلى را صيد الفت کن
که مستى هاست موقوف بدست آوردن مينا
اگر از ساغر آگاهى دل نشه ئى دارى
برنگ پرتو مى طوف کن پيراهن مينا
تو اى غافل چرا پيمانه عبرت نميگيرى
که عشرت جام در خون ميزند از شيون مينا
بخود باليدن گردون هوائى در قفس دارد
خلا ميزايد از کيفيت آبستن مينا
مى ئى در چشم دارم الوداع اى رنج مخمورى
که امشب موج اشکى برده ام تا دامن مينا
اگر سنگ رهت هوش است فال مى پرستى زن
که از خود برنخيزى بى عصاى گردن مينا
بحرف ناملايم زحمت دلها مشو (بيدل)
که هر جا جنس سنگى هست باشد دشمن مينا



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید