شماره ١٨٢: رخصت نظاره ئى گر ميدهد جانان مرا

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
رخصت نظاره ئى گر ميدهد جانان مرا
شانه زلف تحير ميشود مژگان مرا
از اثرپردازى ناموس الفتها مپرس
هر که شد آئينه او ميکند حيران مرا
بسکه گرد تيره بختيهاست فرش خانه ام
سيل پوشد رخت ماتم گر شود مهمان مرا
بر اميد ابر رحمت دامنى آلوده ام
ميکند آب از حيا بى برگى عصيان مرا
کشت زار حسرتم کز تيرباران غمت
ريشه در دل ميدواند دانه پيکان مرا
از ثبات من چه ميپرسى بناى حيرتم
سيل ميگردد هواى جنبش مژگان مرا
هر رگ گل شوخى چين جبين ديگر است
بيرخت سير چمن کم نيست از زندان مرا
در غمت آخر هجوم ناتوانيهاى دل
ميکند چون ناله در جيب نفس پنهان مرا
معنى برجسته شوقم نمى گنجم بلفظ
همچو بوى گل نگردد پيرهن عريان مرا
سرخوش اين باغم و انديشه بى حاصلى
ميدهد ساغر بطاق ابروى نسيان مرا
از دل خون بسته گفتم عقده وارى واکنم
دانه هاى نار جوشيد از بن دندان مرا
گوى سرگردانم و در عرصه موهوم حرص
قامت خم گشته شد آخر خم چوگان مرا
درد الفت بودم و با بيخودى ميساختم
اضطراب دل چو اشک آورد بر مژگان مرا
گر شوم (بيدل) چو آتش فارغ از دود جگر
ميکشد خاکستر خود در ته دامان مرا



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید