شماره ١٧٦: درين محفل که دارد شام بر بند و سحر بگشا

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
درين محفل که دارد شام بر بند و سحر بگشا
معما جز تامل نيست يکمژگان نظر بگشا
ندارد عبرت احوال دنيا فرصت انديشى
گرت چشميست از مژگان کشودن پيشتر بگشا
بکار بسته دل آسمان عاجز ترست از ما
محيط ار ناخنى دارد بگو عقد گهر بگشا
خرد از کلفت اسباب آزادى نميخواهد
مگر شور جنون گويد که دستارت زسر بگشا
زفيض صدق اگر دارد کلامت بوى آگاهى
بباد يک نفس چشم جهانى چون سحر بگشا
حديث بيغرض شايسته ارشاد ميباشد
سر اين نامه تا خطش نگرديداست تر بگشا
بناموس حيا دامان دل نتوان رها کردن
تو نور شمع فانوسى همان در بيضه پر بگشا
اجابت پرور رحمت تلاش از کس نميخواهد
بدست از دعا خالى گريبان اثر بگشا
زهر نقش قدم واکرده اند آئينه ديگر
مژه خم کن زرمز خلوت تحقيق در بگشا
بعزم چاره غفلت زمژگان کسب عبرت کن
رگ خوابى که بکشائى بچندين نيشتر بگشا
کشاد دل بچاک پيرهن صورت نمى بندد
زبند اين قبا واشو گريبان دگر بگشا
خيال نازکى دارى دل خود جمع کن (بيدل)
بجز هيچ از ميان چيزى نمى يابى کمر بکشا



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید