شماره ١٦٤: داغم از سوداى خام غفلت و وهم رسا

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
داغم از سوداى خام غفلت و وهم رسا
او سپهر و من کف خاک او کجا و من کجا
عجز را گر در جناب بى نيازيها رهيست
اينقدرها بس که تا کويت رسد فرياد ما
نيست برق جانگدازى چون تغافلهاى ناز
بيش ازين آتش مزن در خانه آئينه ها
هر کرا الفت شهيد چشم مخمورت کند
نشه انگيزد زخاکش گرد تا روز جزا
از نمود خاکسار عشق نتوان داد عرض
رنگ تمثالى مگر آئينه گردد توتيا
نيست در بنياد آتشخانه نيرنگ دهر
آنقدر خاکسترى کائينه ئى گيرد جلا
زندگى محمل کش وهم دو عالم آرزوست
ميطپد در هر نفس صد کاروان بانک درا
آرزو خون گشته نيرنگ وضع ناز کيست
غمزه دارد دور باش و جلوه ميگويد بيا
هر چه مى بينم طپس آماده صد جستجوست
زين بيابان نقش پا هم نيست بى آواز پا
قامت او هر کجا سرکوب رعنايان شود
سرو را خجلت مگر در سايه اش دارد بيا
هر نفس صد رنگ ميگيرد عنان جلوه اش
تا کند شوخى عرق آئينه ميريزد حيا
بال و پر بر هم زدن (بيدل) کف افسوس بود
خاک نوميدى بفرق سعى هاى نارسا



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید