شماره ١٣٠: چون سرو کلفتى چند پيچيده اند بر ما

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
چون سرو کلفتى چند پيچيده اند بر ما
بارد گر نداريم دل چيده اند بر ما
بر يک نفس نشايد تکليف صد فغان بست
نى هاى اين نيستان ناليده اند بر ما
چون گوهر از چه جرأت زين ورطه سر براريم
امواج آستين ها ماليده اند بر ما
در عرصه گاه عبرت چون رنگ امتحانيم
هرجاست دست و تيغى يازيده اند بر ما
اى دانه چند نالى از آسياى گردون
ما را ته زمين هم سائيده اند بر ما
انسان نشان طعن است در کارگاه ابرام
عالم سريشمى کرد چسبيده اند بر ما
جاه از شکست چينى بر فقر غالب افتاد
ياران زسايه مو چربيده اند بر ما
تا جبهه نقش پا نيست زحمت زما جدا نيست
آخر چو گردن شمع سرديده اند بر ما
صبح جنون بهاريم رسواى اعتباريم
چاک قباى امکان پوشيده اند بر ما
نوميدى از دو عالم افسونگر تسلى است
روغن زسودن دست ماليده اند بر ما
آئينه يقينيم اما بملک اوهام
گرد هزار تمثال پاشيده اند بر ما
در خرقه گدايان جز شرم نيست چيزى
بهر چه اين سگى چند غريده اند بر ما
(بيدل) چه سحر کاريست کاين زاهدان خودبين
آئينه در مقابل خنديده اند بر ما
چون شمع زاتشى که وفا زد بجان ما
بال هماست بر سر ما استخوان ما
عمريست هرزه تازى اشک روان ما
کو گرد حيرتى که بگيرد عنان ما
شمشير آب داده زنگ ملامتيم
باشد درشت گوئى مردم فسان ما
ما را نظر بفيض نسيم بهار نيست
اشکست شبنم گل رنگ خزان ما
اين رشته تا به حشر مبيناد کوتهى
شمعى است در گرفته نامت زبان ما
چشم ترى بگوشه دل واخزيده ايم
شبنم صفت زغنچه بس است آشيان ما
شمع از حديث شعله نبرده است صرفه ئى
آتش مزن بخويش مشو ترجمان ما
لخت جگر بديده ما رنگ اشک ريخت
ياقوت آب گشته طلب کن زکان ما
از درد نارسائى پرواز ما مپرس
چون نى گره شده است بصد جا فغان ما
در شعله زار داغ هوا نيز آتش است
اى باد صبح نگذرى از بوستان ما
از رنگ رفته گرد سراغى پديد نيست
پى باختست وحشت خون روان ما
صبح نفس متاع جهان ندامتيم
تا چيده رفته است بغارت دکان ما
(بيدل) ره ديار فنا بسکه روشن است
چون شمع چشم بسته رود کاروان ما



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید