شماره ٦٦: بداغ غربتم واسوخت آخر خودنمائيها

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
بداغ غربتم واسوخت آخر خودنمائيها
برآورد از دلم چون ناله اظهار رسائيها
غبارانگيز شهرت نيست وضع خاکسار من
خروشى داشتم گم کرده ام در سرمه سائيها
هوادار مزاج طفليم اما ازين غافل
که چون گل پوست بر تن ميدرد رنگين قبائيها
چو رنگم بسکه سر تا پا طلسم ساز خاموشى
شکستن هم نبرد از پيکر من بى صدائيها
درين وادى بتدبير دگر نتوان زدن گامى
مگر نذر زخود رفتن شود بى دست و پائيها
مباش اى غنچه اوراق گل مغرور جمعيت
که اين پيوستگيها در بغل دارد جدائيها
تو از سررشته تدبير زاهد غافلى ورنه
ندارد فسق خلوتخانه چون پارسائيها
کسى يارب مباد افسرده نيرنگ خوددارى
شرارم سنگ شد از کلفت صبر آزمائيها
اثر گم کرده آهنگم مپرس از عندليب من
درين گلشن نفس ميسوزم از آتش نوائيها
زطوف آستانش تا نصيب سجده بردارم
برنگ سايه ام محمل بدوش جبهه سائيها
بدل گفتم کدامين شيوه دشوار است در عالم
نفس در خون طپيد و گفت پاى آشنائيها
چه کلفتها که دل در بيخودى دارد نهان (بيدل)
بود آئينه را حيرت نقاب بى صفائيها



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید