پاس کار خود نباشد صاحب تدبير را
دست بر قيد صدا مشکل بود زنجير را
نفع زين بازار نتوان برد بى جنس فريب
ايکه سود انديشه ئى سرمايه کن تزوير را
نيست آسان راه بر قصر اجابت يافتن
احتياطى کن کمند ناله شبگير را
ساده دل از کبر دانش ترش روئى ميکشد
جوهر اينجا چين ابرو ميشود شمشير را
بينوائى بين که در همرازى درس جنون
سرمه شد بخت سيا هم حلقه زنجير را
در بيابان تحير نم زچشم ما مخواه
بى نياز از اشک ميدان ديده تصوير را
وعظ مردم غفلت ما را قوى سرمايه کرد
خواب ما افسانه فهميد آنهمه تعبير را
در محبت داغدار کوشش بى حاصلم
برق آه من نمى سوزد مگر تأثير را
نقش هستى سرخط لوح خيالى بيش نيست
هم بچشم بسته بايد خواند اين تحرير را
نغمه قانون وحدت بر تو نازش ها کند
گر برنگ تار ساز از بم ندانى زير را
آنقدر ياسم شکست آخر که چون بنياد رنگ
قطع کرد آب و گل من الفت تعمير را
راست بازان راز حکم کج سرشتان چاره نيست
با کمان (بيدل) اطاعت لازم آمد تير را