شماره ٤٠: اى زچشم مى پرستت مست حيرت جامها

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
اى زچشم مى پرستت مست حيرت جامها
حلقه زلف گره گيرت بگوش دامها
در تبسم کم نشد زهر عتاب از نرگست
کى بشور پسته ريزد تلخى از بادامها
دامنت ناياب و من بيتاب عرض اضطراب
خواهد از خاکم غبار انگيخت اين ابرامها
آتشم از بيم افسردن همان در سنگ ماند
رهزن آغاز من شد کلفت انجامها
تا شود روشن سواد کلبه تاريک من
ميگذارد چشم روزن عينک از گلجامها
صيد محرومى چو من در مرغزار دهر نيست
ميرمد از وحشتم چون موج دريا دامها
بسکه بنيادم زآشوب جنون جزو هواست
ميتوان از آستانم ريخت رنگ بامها
از بلاى عافيت هم آنقدر ايمن مباش
آب گو هر طعمه خاکست از آرامها
پيچ و تاب شعله دل نامه پيچيده ايست
ميفرستم هر نفس سوى عدم پيغامها
اين شبستان جز غبار ديده بيدار نيست
جمع شد دود چراغ و ريخت رنگ شامها
بى جمالش بسکه (بيدل) بزم ما را نور نيست
ناخنه از موج مى آورد چشم جامها



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید