شماره ٧٤١: عشقم فزون کن عقلم جنون کن

غزلستان :: فیض کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
عشقم فزون کن عقلم جنون کن
دل را سراپا يک قطره خون کن
دلدار من تو غمخوار من تو
اين نيم عقلم از سر برون کن
هستى توانا بر هر چه خواهى
رنج برون را درد درون کن
دادم بعشقت از جان و دل دل
خواهى بسوزان خواهيش خون کن
ايمان من تو درمان من تو
يک فن عشقم در دم فنون کن
آن کاشنا شد دردش بيفزا
بيگانگان را لايفقهون کن
اين عاقلان را در عقل کامل
وين عاشقان را لايعقلون کن
بستان ز من من خود باش تنها
عيبم سراپا از تن برون کن
چشمم بدان دار از نيکوان دور
هم ينظرون را لايبصرون کن
اى من اسيرت کن هر چه خواهى
من چون بگويم با تو که چون کن
گردن نهادم حکم ترا من
خواهى کمم کن خواهى فزون کن
سر تا بپايم تقصير دارد
ما بؤمرون را مايفعلون کن
مينال ايدل بر سرنوشتت
فکرى بحال بخت زبون کن
ناصح تو بگذر از وادى من
افسانه بگذار ترک فسون کن
تا يادگارى از (فيض) ماند
گفتار او را ما يسطرون کن



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید