شماره ٧١١: بدرد عشق بيدرمان دواى درد من ميکن

غزلستان :: فیض کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
بدرد عشق بيدرمان دواى درد من ميکن
بانواع بلاها نوبنو درمان من ميکن
بخورشيد جمالت ذره ذره دين من ميسوز
بمژگان سياهت رخنه در ايمان من ميکن
بدان محراب ابرو در نمازم قبله ميگردان
مرا حيران خويش و خلق را حيران من ميکن
دل از من بردى و جان نيز خواهى هر چه ميخواهى
من آن خود نيم آن توام بر جان من ميکن
چو قربانت شوم در دم حياة تازه ام بخشى
از آن گوئى تو خود را دم بدم قربان من ميکن
سرى دارم مهياى نثار خاک پاى تو
قدم گر رنجه فرمائى قبول آن من ميکن
بهجران امر ميفرمائى و دل وصل ميخواهد
چو فرمودى دلم را نيز در فرمان من ميکن
دلم چون شد اسير درد بى درمان بيدردى
بدرد خود دواى درد بيدرمان من ميکن
زبان درکش بکام اى (فيض) زين گفتار بيهوده
بخاموشى علاج آتش سوزان من ميکن



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید