شماره ٦٩٥: آمده ام بدين جهان تا که ز نى شکر برم

غزلستان :: فیض کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
آمده ام بدين جهان تا که ز نى شکر برم
نامده ام که از شکر قصه برم خبر برم
چيست شکر دهان او نى غم آندهان او
اين نى پر گره بهم در شکنم شکر برم
جهد کنم در اين سفر تا که ذخيره را بسى
تنگ شکر ز معدنش بر سر يکديگر برم
بسته کمر ببندگى ناله کنان ز خود تهى
لب بلبش چو نى نهم از لب او شکر برم
دوست چو مغز من شود پوست بيفکنم ز خود
تا که نمايد آن من بى صدفى گهر برم
آمده بسته ام کمر خدمت پادشاه را
تا که ز يمن دولتش تاج برم کمر برم
سر بنهم به پاى او دل بنهم براى او
جان بدهم براى او خدمت او بسر برم
ظلمت و نور و خير و شر هست درون يکدگر
نور کشم ز ظلمت و خير ز شر بدر برم
هر چه درين سرا بود جمله از آن ما بود
آمده ام که مال خود جمع کنم بدر برم
ديده جان گشوده ام بو که درآيد از درم
تخم ولاش کشته ام تا که ازو ثمر برم
مونس و غمگسار من نيست بجز خيال او
گر نبود خيال او با که دمى بسر برم
کى بود آنکه وصل او روزى جان من شود
بوسه زنم بر آن دهان غصه ز دل برون برم
دوست بدست آورم نيست بهست آورم
جان که بزير آمده باز سوى زبر برم
اين غزلم جواب آنکه عارف روم گفته (فيض)
«آمده ام که سر نهم عشق ترا بسر برم »



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید