شماره ٦٢٤: چون غمى زور آورد خود را بصحرا ميکشم

غزلستان :: فیض کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
چون غمى زور آورد خود را بصحرا ميکشم
ناله را سر ميدهم از ديده دريا ميکشم
راز در دل بيش از اين نتوان نهفتن چند و چند
بر سر هر چارسو بانگ علالا ميکشم
نى غلط کى ميتوان گفتن بهر کس راز دل
همدمى هر جا بيابم ناله آنجا ميکشم
هرکجا گردد دو چارم بيسراپا آگهى
بى سراپا در رهش سر مى نهم وا ميکشم
روز بذل وصل جان افزاى خود گر سر کشيد
من بگرد کوى او از ضعف تن پا ميکشم
سرخوشم از نشأه صهباى جام معرفت
چون نيابم محرمى اين باده تنها ميکشم
آگهى بايد ز سر جان و آنگه رنج تن
گر نباشم آگه از خود رنج بيجا ميکشم
گاه در چشمم درآيد گاه در دل جا کند
از جمالش گاه ساغر گاه مينا ميکشم
از براى آنکه در عقبا بيابم راحتى
رنج گوناگون بسى در دار دنيا ميکشم
سربسر صحرا ز دود آه من شد کوه کوه
تا نسوزد شهر آهم را بصحرا ميکشم
درد روزم را بشب مى افکنم ز آشفتگى
کار دى را از پريشانى بفردا ميکشم
هر جميلى از جمالش باده دارد دگر
بادهاى گونه گون زان حسن يکتا ميکشم
ديده ام جامست و بت مينا و حسن دوست مى
باده توحيد حق زين جام و مينا ميکشم
آن صهيبى کو کند پرهيز از صهبائيم
آن صهيبم من که با پرهيز صهبا ميکشم
(فيض) ميخواهد که سر خويش را پنهان کند
من ز نظمش اندک اندک رازها وا ميکشم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید