شماره ٥٧٨: بسوى او نگرم کان ناز مى بينم

غزلستان :: فیض کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
بسوى او نگرم کان ناز مى بينم
وگر بخويش سراپا بناز مى بينم
دل ار غمين شود آن راز خويش مى يابم
وگر خوش است از آن دلنواز مى بينم
بآسمان و زمين بينم ار بديده دل
جبال معرفت و بحر راز مى بينم
غبار غير ز مرآت دل چو مى روبم
بروى جان درى از غيب باز مى بينم
چو عشق نيست رهى سوى او سخن کوته
که راه ديگر و دور و دراز مى بينم
بروى دشمن اگر بسته شد درى از دوست
بروى دوست در دوست باز مى بينم
زر وجود من از غش نميرسد خالص
ببوته غم او تا گداز مى بينم
وفاى اوست وفا و وفاى اوست وفا
وفا جفا شود ار امتياز مى بينم
عناى او همه راحت غمش همه شاديست
بلاى اوست عطا سوز و ساز مى بينم
بغير هستى او هستى نمى دانم
جهان همه بحقيقت مجاز مى بينم
بميرم ار بجز او زنده گمان دارم
بسوزم ار بجز او کار ساز مى بينم
فنا شوم اگر اغيار را بقا باشد
نباشم ار بجز او بى نياز مى بينم
حرام باد بر آن دل محبتش که درو
بجز محبت او را جواز مى بينم
هزار سجده شکر ار کنى کمست اى (فيض)
که بر رخ تو در دوست باز مى بينم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید