شماره ٥٦٤: پرتو شمع رخت شد در وجودم مشتعل

غزلستان :: فیض کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
پرتو شمع رخت شد در وجودم مشتعل
سوخت از من هر چه بود از اقتضاى آب و گل
بود ذرات دلم هر يک بفرمان کسى
مهرت آمد حاکم اين مملکت شد مستقل
گفت از بهر نثار ما چه دارى غير جان
خود فداى ما نمودى روز اول دين و دل
گفتم از بهر نثار مقدمت جانى کم است
ليکن از دستم نيايد غير آن جهد المقل
اى ز رويت هر چه جان را هست از انوار قدس
وى ز مويت مانده دل در ظلمت اين آب و گل
اى فدايت هر که او را هست عز و اعتبار
وى برايت هر که هر جا ميکشد خارى و ذل
جان چه باشد با دل و دين تا که قربانت کنند
گر دو عالم را ببازم در رهت باشم خجل
در نعيم سايه مهر رخت آسوده بود
پيش از آن کارند جانها را بقيد آب و گل
باز آنجا ميروم تا جان برآسايد ز غم
ميگشايم قيد آب و گل ز پاى جان و دل
(فيض) اگر خواهى که جا در قدس عليين کنى
جسم و جان را پاک کن ز آلايش اين آب و گل



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید