شماره ٤٩١: چو جان ز قدس سرازير گشت با دلريش

غزلستان :: فیض کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
چو جان ز قدس سرازير گشت با دلريش
که تا سفر کند از خويشتن بخود در خويش
فتاد در ظلمات ثلاث و حيران شد
نه راه پيش نه پس داشت ماند در تشويش
ز حادثات و نوايب به بر و بحر افتاد
بلند و پست بسى آمده بره در پيش
هم از مقام و هم از خويشتن فرامش کرد
فتاد در ظلمات حجاب مذهب و کيش
يکى بچاه طبيعت فرو شد آنجا ماند
يکى اسير هوا گشت و شد محال انديش
بلاف کرد گهى دعوى الوهيت
گهى گزاف سخن گفت از حد خود بيش
يکى بعالم عقل آمد و مجرد شد
يکى باوج علا شد بآشيانه خويش
يکى چو (فيض) ميان کشاکش اضداد
اسير بى دل و بيچاره ماند در تشويش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید