شماره ٤٨٤: ميکنم هر چند پنهان ميشود اين راز فاش

غزلستان :: فیض کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
ميکنم هر چند پنهان ميشود اين راز فاش
عشق را نتوان نهفتن هست بيجا اين تلاش
دل ز من بردى ببر جان نيز اگر خواهى رواست
هر دو عالم باشد ار قربان يکموى تو باش
مدعائى نيست دلرا غير جان کردن فدا
مدعى گر غير اين گويد سپردم با خداش
مرغ دل خواهد که بر گرد سرت گردد مدام
گر بجان ميشد ميسر بنده ميکردم تلاش
ماه و خورشيد فلک شمع و پرى حور و ملک
هر فروزان روى پيش روى تابان تولاش
سرو شمشاد و صنوبر کى رسد بر قامتت
هر سهى قدى بلا گردان بالاى تو کاش
دل بر آن نايد عبث آن زلف را بر هم مزن
اين دل آشفته جز زلف پريشان نيست جاش
اى که گفتى نيست خوبان را وفابردار دل
از پى دل ميرود کارى ندارم با وفاش
گر تو گوئى دل نسازد با جفاى گلرخان
ديده سازد با رخش کو دل نسازد با جفاش
هر کسى خواهد که از خود دفع گرداند بلا
(فيض) ميخواهد که باشد تا که باشد در بلاش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید