شماره ٤٢٧: گفتم مگر ز رويت زاهد خبر ندارد

غزلستان :: فیض کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
گفتم مگر ز رويت زاهد خبر ندارد
گفتا که تاب خورشيد هر بى بصر ندارد
گفتم بکوى عشقت پايم بگل فرو شد
گفتا که کوچه عشق راهى بدر ندارد
گفتم سراى دل را ره کو و در کدام است
گفتا بدل رهى نيست اين خانه در ندارد
گفتم تو گوى خوبى از دلبران ربودى
گفتا که مادر دهر چون من پسر ندارد
گفتم که بر فلک هست خورشيد و ماه تابان
گفتا که همچو روئى شمس و قمر ندارد
گفتم رهى بکويت بنماى اهل دل را
گفتا که راه عشقست راهى دگر ندارد
گفتم که از غم تو تا چند زار نالم
گفتا که در دل ما زارى اثر ندارد
گفتم که (فيض) در عشق از خويش بيخبر شد
گفتا کسيست عاشق کز خود خبر ندارد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید