شماره ٣٧٧: من در او ميزنم امروز، باشد وا شود

غزلستان :: فیض کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
من در او ميزنم امروز، باشد وا شود
گر تو دارى صبر زاهد، باش تا فردا شود
ميزنم بر شمع رويش خويش را پروانه وار
تا بسوزم در جمالش لاى من الا شود
آب چشم آخر بخواهد بردنم تا کوى دوست
قطره قطره جمع گردد عاقبت دريا شود
پرتوى از مهر رويت بتابد بر زمين
بگذرد از آسمان عرش برينش جا شود
زلف اگر از روى چون خورشيد يکسو افکنى
از فروغ نور رويت هر دو عالم لا شود
گر صبا از زلف مشگينت نسيمى آورد
عاشقان را مو بمو آشفته و شيدا شود
گر بميدان دست آرى سوى چوگان در زمان
صد هزاران گوى سر از هر طرف پيدا شود
از غلاف مهر تيغ قهر چون بيرون کشى
بهر سبقت در ميان عاشقان غوغا شود
چشم مستت گر نظر بر نرگسستان افکند
ديده نرگس ز فيض آن نظر بينا شود
در وجودش کى تواند کرد شک ديگر کسى
آن دهان نيست هستت گر بحرفى وا شود
ناصحا عيب من بى دل برسوائى مکن
هر کسى کو عشق ورزد لاجرم دانا شود
جان بخواهى داد (فيض) آخر تو در سوداى او
آرى آرى اهل دل را سر درين سودا شود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید