شماره ٣٤٩: دست از دلم بدار که تابم دگر نماند

غزلستان :: فیض کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
دست از دلم بدار که تابم دگر نماند
از بس سرشک ريختم آبم دگر نماند
تا چند و چند با دل خونين کنم عتاب
گشتم خجل ز خويش عتابم دگر نماند
اى يار غمگسار دگر حال دل مپرس
بستم زبان ز حرف جوابم دگر نماند
پندم دگر مده که نمانده است جاى پند
لب را به بند تاب خطابم دگر نماند
آسودگى نماند دگر در سراى تن
بيزار گشتم از خود و خوابم دگر نماند
پايم فتاد از ره و دستم ز کار ماند
پيرى شتاب کرد و شتابم دگر نماند
ديريست درد ميکشم از عيش روزگار
در جام خوشدلى مى نابم دگر نماند
در جست و جوى آب کرم برو بحر را
گشتم بسى بسر که سرابم دگر نماند
اى يار فيض برده ز باران صحبتم
دامان بکش ز (فيض) سحابم دگر نماند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید