شماره ٣٤٢: تا مرا عشق تو با ديوانگان زنجير کرد

غزلستان :: فیض کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
تا مرا عشق تو با ديوانگان زنجير کرد
فارغم از خدمت استاد و جور پير کرد
آب حيوان در لب لعل تو و ما خشک لب
حسرت آن لب مرا از جان شيرين سير کرد
روز اول بر وصالت دل نمى بايست بست
کار چون از دست رفت کى ميتوان تدبير کرد
من ندانستم که خونريز است عشقت هاى هاى
بهر قتل من قضا ديدى چها تدبير کرد
عاقبت صبح وصال دوست رو خواهد نمود
گر چه اين شام فراق او مرا دلگير کرد
دم بدم آيد نسيمى آورد بوئى ز دوست
اهل دلرا، اهل دل اينرا چنين تقرير کرد
يک نشانهاى وصالش ميرسد هردم بدل
اين نشانها پاى دل در حلقه زنجير کرد
روز وصل او نيابم جز بآه نيم شب
عاشقانرا رهنمائى ناله شبگير کرد
گفت هان رو مى نمايم جان فشان اى (فيض) نيز
زين بشارت جان فشاندم من ولى او دير کرد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید