شماره ٣٢٦: هر که بيمار تو باشد درد بيمارش نباشد

غزلستان :: فیض کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
هر که بيمار تو باشد درد بيمارش نباشد
نشنود قول طبيبان با دوا کارش نباشد
مست عشق ار زهر نوشد يا شکر فرقى نباشد
بر سرش گر تيغ بارد هيچ آزارش نباشد
از حبيب ار جور بيند لطف مى پندارد آن را
لطف را پندارد او هرگز سزاوارش نباشد
هر که رسوا گردد از عشق بت صاحب جمال
از ملامت سر نپيچد عيب کس عارش نباشد
دوش بگذشتم بکوى مى فروشان زاهدى با من بگفت
باده صوفى مى ننوشد با گنه کارش نباشد
گفتمش صافى نگردد تا ننوشد باده صافى
ذوق مستى تا نيابد نزد او بارش نباشد
ميکند بر خويشتن دشوار عاقل کارها را
بر خود ار آسان بگيرد عشق دشوارش نباشد
بر فراز آسمان کى جاى يابد چون مسيحا
جز کسى کو در زمين فکر خر و بارش نباشد
(فيض) مگذر زان سخن کانرا نمى آرى بجاى
بد بود گفتار آنکس را که کردارش نباشد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید