شماره ٣٢٥: بر دل و جان رواست درد در سر و تن چراست درد

غزلستان :: فیض کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
بر دل و جان رواست درد در سر و تن چراست درد
تا که رسد ز تن به جان تا نپرد تمام مرد
ميرسد از بدن به جان ميکشد اين بسوى آن
گر به تنست و گر به جان هر چه بود سزاست درد
مغز ز پوست ميکشد هر دو به دوست ميکشد
مرد چو گرم درد شد شد دلش از دو کون سرد
درد دواست مرد را مرد دواست درد را
رد بود آنکه نبودش بيگه و گاه رنج و درد
درد بود غذاى روح مايه شادى و فتوح
هر که بدرد گشت جفت شد ز غم زمانه فرد
علت و سقم آب و گل هست شفاى جان و دل
سرخى روى جان بود روى تنت چو گشت زرد
کرد تن و سوار جان اين شده پرده بر آن
در طلب سوار تاز ياوه مگرد گرد گرد
درد چو در تو نيست هيچ بيهده در سخن مپيچ
گرم سخن شدى تو (فيض) هست سخن وليک سرد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید