شماره ٣٠٩: دلم هيهاى او دارد سرم سوداى او دارد

غزلستان :: فیض کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
دلم هيهاى او دارد سرم سوداى او دارد
تنم بادا فداى جان که جان غوغاى او دارد
گهى در جعد مشگينى گرفتارم ببوى او
گهى اين آهوى جانم غم صحراى او دارد
گهى در دام هجرانم اسير قيد حرمانم
گهى در قاف قربت دل سر عنقاى او دارد
زمانى از گلى مستم که آرد بادى از بويش
گهى از لاله داغم که آن سوداى او دارد
گه از زلف پريشانم بروى گاه حيرانم
که آن سوداى او دارد که آن سيماى او دارد
گهى محو قمر گردم که دارد داغ او بر روى
گهى حيران خورشيدم رخ زيباى او دارد
بگلزار جهان گردم مگر بوئى از آن يابم
فتم در پاى سروى کو قد و بالاى او دارد
بگرد آن دلى گردم که در وى جاى او باشد
بقربان سرى گردم که آن سوداى او دارد
اگر در ديگ سر سودا پزد دل نيست از خامى
سر سوداى او دارد غم حلواى او دارد
شکر گفتند صفرا رازيان دارد غلط گفتند
لبش شد داروى آن کو تب و صفراى او دارد
دل و جان گر فداى يار بى پروا کنم شايد
گرش پرواى دل نبود دلم پرواى او دارد
نميگيرد قرارى دل طپد تا کى برين ساحل
چه سازد (فيض) اين ماهى غم درياى او دارد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید