دلم بس نيست مأواى تو باشد
بيا تا ديده هم جاى تو باشد
خوشا چشم نکوبختى که در وى
جمال عالم آراى تو باشد
خوش آن سرمست عشق لاابالى
که مدهوش تماشاى تو باشد
خوش آن شيرين سخنهاى شکرريز
که از لعل شکرخاى تو باشد
نمک دارد سخن زان لعل شيرين
بده دشنامى ار رأى تو باشد
دل مخمور من بيمار آنست
که مست چشم شهلاى تو باشد
خوشا آندم که جان بپذيرى اى (فيض)
سرش آنگاه در پاى تو باشد