شماره ٢٤١: اى خنک آن نيستى کو دعوى هستى کند

غزلستان :: فیض کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
اى خنک آن نيستى کو دعوى هستى کند
با کمال عجز اظهار زبر دستى کند
چون درآيد از ره معنى بر اوج معرفت
در حضيض جهل معنى افتد و پستى کند
هستى آن دارد که هستى بخش هر هستيست او
غير او را کى رسد کو دعوى هستى کند
نيست هستى در حقيقت جز خداى فرد را
مستش ار دعوى کند هستى ز سرمستى کند
آن زبر دستست کو قوت نهد در دستها
آنکه زور از خود ندارد چون زبردستى کند
رفعت آن دارد که جز او جمله در فرمان اوست
هر که فرمان بربود ناچار او پستى کند
جاهلست آن مست غفلت کو کند دعوى هوش
دعوى هوش آن کند کز عشق او مستى کند
آن نفس هشيار ميگردم که گردم مست او
مست حق در يکنفس هشيارى و مستى کند
مست مست حق بود هشيار هشيار خدا
غير اين دو گر کند دعوى بدمستى کند
ميروم با پاى دل تا دست در زلفش زنم
اين دل من بهر من پاپى کند دستى کند
غير زلف دلبران کس ديده چيزى را که آن
مو بمو و تا بتا با دانگى سستى کند
در کف (فيض) آيد ار آن مايه هر عقل و هوش
از نشاط و خرمى ناخورده مى مستى کند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید