شماره ٢٢٨: خنک آن روز که از عقل نجاتم دادند

غزلستان :: فیض کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
خنک آن روز که از عقل نجاتم دادند
سوى آرامگه عشق براتم دادند
يار مستان خرابات الستم کردند
از دم روح فزاشان برکاتم دادند
عشق بگرفت مرا از من و بنشست بجا
سيئاتم ستدند و حسناتم دادند
فيض هر نشأه ز فيض دگرى بهتر بود
وقت شان خوش که نشان نشئاتم دادند
عشق صورى عجبى در دل افسرده دميد
مرگ را سر ببريدند و حياتم دادند
هر چه دادم بعوض خوبترى بگرفتم
چون گذشتم ز صفت جلوه ذاتم دادند
چون سپردم صفت و ذات باهلش يک يک
نوبنو خلعتى از ذات و صفاتم دادند
بار عقلى که از آندوش دلم بود گران
چون فکندم ز غم و غصه نجاتم دادند
زير خط آب حيات از لب او نوشيدم
ره بسر چشمه خضر از ظلماتم دادند
چه گشادى که شد از دولت عشقم روزى
شکر لله که در اين شيوه ثباتم دادند
هر چرا يافتم از دولت شبخيزى بود
کام جان از برکات خلواتم دادند
کاسه فقر گرفتم بکف عجز و نياز
چون بديدند فقيرم صدقاتم دادند
(فيض) تبديل صفت کن بصفات معشوق
کاين مقامات ز تبديل صفاتم دادند
اين جواب غزل حافظ آگاه که گفت
«دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند»



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید