رام قتلى و ما عليه حباح
قتل عشاقه عليه مباح
هر دلى کو اسير عشقى شد
نيست او را دگر اميد فلاح
تشنه باده وصال توام
العطش يا حبيب هات الراح
شب هجر تو جاعل الظلمات
روز وصل تو فالق الاصباح
از مى وصل تو صبوح و غسوق
مست و مخمور را غداة و رواح
از نمکزار لعل شيرينت
آب حيوان همى برند ملاح
با من آن کن که مصلحت دانى
که مرا در صلاح تست صلاح
گر بسوزانيم ندارم باک
ور کشى خون من تراست مباح
تو نه اى قابل وصال اى (فيض)
گفتگو را بمان مکن الحاح