شماره ١٦٨: بيا بيا که دلم در هوات بيمار است

غزلستان :: فیض کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
بيا بيا که دلم در هوات بيمار است
بخور غمم که سراپايم از غمت زار است
برس برس که ز غمزه نماند جز نفسى
بوصل خويش بمن زس که عمر بسيار است
مرا ز نور حضورت دمى ممان با من
که بيرخت نفسى گر برآورم نار است
بغير تو چو نشينم دمى شوم تيره
ز پيش تو روم ار يکنفس دلم تار است
شوم صبور چو از تو سزاى من هجران
اگر شوم ز درت دور جاى من دار است
بغير حرف تو حرفى اگر زنم ياوه است
بغير کارى تو کارى اگر کنم بار است
بغير ياد تو يادى اگر کنم تاوان
بغير نام تو نامى اگر برم عار است
تو اى که کار ندارى جمال خوبان بين
مرا مهم تر ازين کار و بار بسيار است
سپاه ديو نشسته است در کمينگه عمر
دلا مخسب که چشم حريف بيدار است
مجو گشاد ز زلفى که کج مج و تيره است
شفا مخواه ز چشمى که مست و بيمار است
بهر چه مينگرى روى حق در آن مى بين
که از پرستش اغيار يار بيزار است
نويد چاره بيچارگان (بفيض) رسان
که تا بچاره رسيدن حيات ناچار است



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید